هر دو روی تختهایشان در تیمارستان دراز کشیدهاند. صدای آدامسجویدن «پاگلیاچی» برت
را از خواب بیدار میکند. پنج عدد آدامس دهانش گذاشته و به او هم پیشنهاد میدهد
یکی دهانش بگذارد. در حین اینکه چند آدامس دهان او میاندازد خودش هم چندتای دیگر
دهانش میگذارد. میگوید: جویدن آدامس باعث میشود ماهیچههای فک احساس خستگی
بکنند. کمکم این خستگی به ماهیچههای دیگر هم سرایت میکند، و آدم تا به خودش میآید
خوابش میگیرد. میخندد و ادامه میدهد: وقتی که خواب هستیم کسی نمیتواند یک آدم عاقل را از یک آدم
دیوانه تشخیص بدهد.
چند
وقتیست به حضور یک «پاگلیاچی» در زندگیام نیاز مبرمی پیدا کردهام. این جدا از
علاقهی همیشگیام به داشتن یک دوست چاق است. بیشتر به منطق ذهنی او نیاز دارم.
اینکه همهچیز هیچ است، و بنیاد جهان بر باد است.
کاش
بود و چند آدامس دهانم میگذاشت تا میتوانستم حالا که اوضاع روحی باز نابسامان است و بیخوابی هم برگشته، چند
ساعتی بخوابم. به گمانم نشود در خواب یک آدم ناشاد و دلمرده را از یک آدم شاد تشخیص داد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر