۱۳۹۶ اردیبهشت ۱۴, پنجشنبه

بوطیقای فضا



گاهی به عکس‌هایی که با دوربین بی‌کیفیت گوشی‌ام گرفته‌ام نگاه می‌کنم. عکس‌هایی از روزهای گذشته. مثلن این عکس. پارسال؛ تهران؛ انقلاب؛ خانه‌ی یک دوست. 

آن فضا دیگر وجود ندارد. همه‌ی آن اشیا هنوز هستند، اما نه در کنار هم. دوستم هفت ماهی می‌شود خانه‌اش را عوض کرده. به خانه‌ی تازه او هم سر زده‌ام. تعداد روزهایی هم که در خانه‌ی جدید او بوده‌ام بیشتر از خانه‌ی قبلی بوده. اما رویاهای من وقتی به «رفتن» فکر می‌کنم مربوط به خانه‌ی قدیمی است.

باشلار در کتاب بسیار خواندنی «بوطیقای فضا» از خواندن خانه می‌گوید. این‌که اشیاء دارای خصیصه‌ی صمیمت‌اند. به اعتقاد او کمد، کشوهای میز، گنجه و دیگر اشیاء، واقعیت‌های رازآلود خانه و زندگی‌اند: «در خانه نه تنها خاطرات ما که حتا چیزهایی که فراموش کرده‌ایم، سکنی می‌گیرند. روح ما خانه است و با به خاطر سپردن «خانه‌ها» و «اتاق‌ها» می‌آموزیم که در خود سکون یابیم. حالا همه چیز روشن می‌شود و خیالات خانه در هر دو مسیر حرکت می‌کند: آن‌ها درون مای‌اند، به همان اندازه که ما درون آن‌ها هستیم.»

صبح‌ها بلند می‌شدم؛ می‌نشستم روی یکی از آن صندلی‌های چوبی؛ کتابی برمی‌داشتم و چند سطر می‌خواندم. گاهی هم به بالکن می‌رفتم و به ساختمان نیمه‌ساز روبرویی نگاه می‌کردم. دوستم تعجب می‌کرد چرا از خانه بیرون نمی‌روم. توضیحش مشکل بود؛ من مکان نشستنم را پیدا کرده‌ بودم. همه‌ی زاویه‌ها آن‌جا درست بود. مرا به تعادل می‌رساند. معماری خیالِ من کامل شده بود. کروکی فکرهایم را می‌دیدم، و کلمه‌ها را احساس می‌کردم که در ذهنم به صف ایستاده بودند تا جای‌شان را کنار هم پیدا کنند و جمله شوند.

دلم برای آن فضای حالا ناموجود تنگ شده. کجا می‌روند فضاهایی که دیگر نیستند؟ مکان یک فضا جز در خیال کجا می‌تواند باشد؟ اصلن وقتی از دلتنگی برای معماری یک فضای خاص حرف می‌زنیم، دقیقا از چه چیزی حرف می‌زنیم؟ کاش یک روز، کسی صدای غریبه‌ای را در آن خانه می‌شنید؛ حتا اگر شده در خواب. یا وقتی از پله‌های آن چهارطبقه‌ی بی‌آسانسور بالا یا پایین می‌رود صدای قدم‌هایی را بشنود که منظم، اما ناآرام‌اند.


هیچ نظری موجود نیست: