امروز
روز «انباشتگی» من بود. بگویم انباشتگیِ زندگیام درستتر است. فشرده بود هر چیز.
جای خالی نداشت زندگیِ من. پُر بود؛ از شادکامی و اندوه گرفته، تا
دیدن آدمها، انجام کارهای عقب افتاده؛ حتا یکی را دیدم و فکر کردم که دوستش دارم.
میدانستم یک دوست قدیمی را خواهم دید، و دیدم. حواسم پرت گرما بود که چند روزیست
امان از من بریده؛ شام هم همان غذای ناهار را درست کردم؛ آنهم با چه دقت و
آرامشی. لقمهی دوم به بعد را به زور آب پایین میدادم. به فرمان نبودم امروز؛ به
فرمان خودِ هرروزهام. سپرده بودم خود را دست دل. جز چند صفحه سراغ کتاب نرفتم؛
فیلم هم ندیدم. حواس جای دیگری بود. حالم حال روزهایی بود که یک آدم تازه میآید،
و خانه و زندگی رنگ دیگری به خود میگیرد. هیچ آدمی، امروز، در زندگی من تازه نبود.
یک چیز اما مرا بیخود کرده بود از خود. ته دل از چیزی شاد بودم. سپرده بودم خود
را به آن. شده بودم یک روزِ تعطیلِ چسبیده به تعطیلی آخر هفته.
انگار منتظر آمدن عزیزی باشم لباسهایم را عوض کردهام. لیوان بزرگ شربتی
را که دم غروب درست کرده بودم از یخچال برمیدارم. لیوان به دست، نشستهام روی
تخت. به قطعهای از «کتیل بیورنستاد» گوش میدهم. بارها و بارها گوش میدهم. هیچ وقت تا این اندازه به یک درخت احساس نیاز
نکردهام. اینکه از ارتفاعش بالا بروم و یک جای دور را ببینم؛ یک جای خیلی دور؛ یک جای دیگر. به گمانم تنهام؛ خیلی تنهام.
تصویر:
Mikola
Gnisyuk- People in trees
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر