۱۳۹۶ اردیبهشت ۲۱, پنجشنبه

خوابِ حشر



نشد ازش بگذرم. مرتب رجوع می‌کردم به فیلم. ممکن نبود گذشتن از آن. نشستم تمام گفتار فیلم را تایپ کردم. البته این متنْ همه‌ی کتاب پرک نیست. همین اندازه هم کافی‌ست تا خودم را در آن ببینم. این کلمات را زیسته‌ام. این کلماتِ زیسته شده را بارها خوانده‌ام. گویی خطاب به هیچ‌کس نیست، جز من:


***
 
در خيابان‌ها پرسه می‌زنی، وارد يک سينما می‌شوی؛ در خيابان‌ها پرسه می‌زنی، وارد يک کافه می‌شوی؛ در خيابان‌ها پرسه می‌زنی، به قطارها نگاه می‌کنی؛ در خيابان‌ها پرسه می‌زنی، وارد يک سينما می‌شوی و فيلمی را می‌بينی که شبيه آن يکی است که به تازگی ديده‌ای، بيرون می‌روی، در خيابان‌های بسيار پرنور پرسه می‌زنی. به اتاقت بر می‌گردی، لباست را در می‌آوری، لای ملافه‌ها می‌لغزی، چراغ را خاموش می‌کنی، چشمانت را می‌بندی. اکنون وقت آن رسيده که باز هم کتاب‌هايی را که صد بار خوانده‌ای از نو بخوانی، که صدبار از اين دنده به آن دنده شوی بی‌آن‌که خوابت ببرد. وقت آن رسيده که چشمان بازت به تاريکی خيره بمانند، دستت در جستجوی زيرسيگاری کورمال کورمال به سمت پايه‌ی تخت حرکت کند، در جستجوی کبريت، آخرين سيگار.


يا راه می‌روی يا راه نمی‌روی. يا می‌خوابی يا نمی‌خوابی. يا غذا می‌خوری يا نمی‌خوری. می‌نشينی، دراز می‌کشی، ايستاده می‌مانی، وارد سالن‌های تاريک می‌شوی. سيگار روشن می‌کنی. از خيابان می‌گذری، از رود سن می‌گذری، توقف می‌کنی، دوباره راه می‌افتی. بی‌تفاوتی نه آغاز دارد و نه پايان؛ يک وضعيت پابرجاست که هيچ چيز آن را متزلزل نمی‌کند... تو صبوری و انتظار نمی‌کشی، آزادی و انتخاب نمی‌کنی، وقت داری و هيچ چيز اشتياقت را بر نمی‌انگيزد. می‌شنوی بی‌آن‌که هرگز گوش کنی، می‌بينی بی‌آن‌که هرگز نگاه کنی.


هر کار که بکنی، هر جا که بروی، هر چيزی که ببينی بی‌اهميت است، هر کاری که می‌کنی بيهوده است، هر چيزی که به دنبالش می‌گردی کاذب است. تنها چيزی که وجود دارد انزواست، که هربار دير يا زود با آن مواجه می‌شوی. تو به حرف زدن پايان دادی و تنها سکوت به تو پاسخ داد. اما آن کلمات، آن هزاران، آن ميليون‌ها کلمه‌ای که در گلويت خشکيدند، کلمات بی‌حاصل، فريادهای شادی، کلمات عاشقانه، خنده‌های ابلهانه، پس تو کی آن‌ها را باز می‌يابی؟ تو اکنون در وحشتِ سکوت زندگی می‌کنی. اما مگر خودت از همه ساکت‌تر نيستی؟

هیچ نظری موجود نیست: