ریچارد
براتیگان در یکی از شعرهایش از کارهایی میگوید که در شبی کسلکننده در یکی از هتلهای
توکیو برای انجامدادن دارد. یکی از آن کارها زنگزدن به خودش است در آمریکا. اینکه
شمارهی خانهاش را بگیرد؛ منتظر شود گوشی را بردارد و از خودش بپرسد کجاست و کی
برمیگردد؟ حتا برای خودش پیغام بگذارد که به محض برگشتن به خودش در ژاپن زنگ
بزند.
امروز
من هم نشستم و با خودم چت کردم. گفتم زندگیام شده فیلمی چند ثانیهای که مدام
تکرار میشود. در حال راه رفتن، در کوچهای بنبست، دو قدم مانده به دیوار، سرم که
به دیوار میخورد آن دو قدم را عقب میآیم. و فیلم تکرار میشود؛ و آن دو قدم. دو
قدم به جلو، دو قدم به عقب.
خودم،
آن طرفِ خودم، برایم از خواب دیشبش گفت: خواب دیدم نیمساعت با مرگ فاصله دارم.
برادرها و خواهرها، با پدر و مادر آمده بودند. هیچکدام نمیدانستیم باید در این
نیمساعت باقیمانده چهکار کنیم. کمکم همهی فامیل هم آمدند. مرگ جلوی آنها
شرمندهام میکرد. خجالت میکشیدم که فقط نیمساعت دیگر زندهام.
در
جواب نوشتم: یاد آن پسر جوانی افتادم که در فیلمِ «آسمان برلین» بر لبهی ساختمان بلندی نشسته است. «کاسیل» سر بر شانهاش میگذارد
و به زمزمههای درونی او گوش میدهد: «خندهدار است که چنین آسودهام.» جوان بعد
از گفتگویی درونی با خودش از بالای ساختمان پایین میپرد: «من میروم. اما راستی
چرا؟» کاسیل، درمانده فریاد میزند: «نه!» عکسی از چهرهی کاسیل هم به همراه
یادداشت میفرستم.
بسیار محزون
در کنار آبها عزاداری میکرد
به همراهِ
سرودی مالیخولیایی و اشعاری دردناک.
شیون دلفینها
در کنار ساحل تاثیر زیادی برایش نداشت،
حتا موجهای
خاکستری دریا
که مرغ
دریایی بر فراز آن میخواند نیز
دردی از او
نکاست.
شعر را
چندبار میخوانم و دیگر چیزی نمیگویم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر