۱۳۹۶ خرداد ۵, جمعه

قطعاتِ تعطیل



زنگ زد و گفت: به این جمله از کتاب «سخن عاشق» رولان بارت که رسیدم یاد تو افتادم: من تراژیکم.

**


برخی شهرها را نمی‌توانم رنگی تصور کنم. برای من سیاه و سفیداند؛ با مردمانی که از هم می‌پرهیزند. مراقبت می‌کنند از خودشان در مقابل نزدیکی. مثلن بوئنوس آیرس. دوست دارم اگر امکانش بود یکی دو سال را آن‌جا زندگی کنم. این علاقه‌ام ناشی از خواندن داستان‌های کورتاثار و ساباتوست.


**

دیروز نشستم و یک‌بار دیگر «پدرو پارامو» را خواندم. دوباره حیرت کردم از نبوغ خوان رولفو. در طول خواندنْ به دو رمان دیگرش فکر می‌کردم که با دست خودش آن‌ها را از بین برده است. این رمان و مجموعه داستان «دشت سوزان» به قول مارکز با این‌که سرجمع سیصد صفحه نمی‌شوند به ماندگاری آثاری سوفوکل‌اند:

توی دنیا شهری به گرمی آن‌جا پیدا نمی‌شود. می‌گویند وقتی کسی توی کومالا می‌میرد پایش که به جهنم می‌رسد برمی‌گردد پتویش را ببرد.


**

اگر هر کس یک ویژگی خاص داشته باشد ویژگی او این است که شبیه خودش نیست. این را معمولن دیگران در برخوردهای اول به او می‌گویند. شده گاهی عذر بخواهد از آن‌ها؛ مثل این‌که گناهی مرتکب شده باشد.

**
مدتی‌ست پی برده‌ام وقتی سروصداهای اطرافم زیادی بلند باشد حس بویایی‌ام خوب کار نمی‌کند.


**
ملال به او می‌آید؛ از او در مقابل دیگران محافظت می‌کند. هرچند به واسطه‌ی این ملال ناتوان است در برابر خودش.


**
تصویر: نمایی از فیلم «پی‌یرو خُله» ساخته‌ی گدار. اگر در حال ترک سیگار هستید دیدن فیلم‌های موج‌نو توصیه نمی‌شود.

هیچ نظری موجود نیست: