دیروز،
من، خستهترین آدم نمایشگاه کتاب بودم. هر نیمساعت یکبار، از ترسِ بیهوش شدن،
باید جایی پیدا میکردم برای نشستن، و گاه دراز کشیدن. بهخیر گذشت اما. خریدم
همراه با طمانینه بود. امروز فکر کردم برای پیداکردن این کلمهی «طمانینه» براش.
همهی شش جلد کتاب را دوست داشتم. سعیام جواب داد و جلوی خودم را گرفتم برای خرید
بیشتر. همان جا، وقتهای استراحتِ اجباری، شروع کردم به خواندن «باقیماندههای
آشویتس» آگامبن. مبهوتم کرده این کتاب در این دو روز. جایی آگامبن جملهای از
بلانشو نقل میکند که آن را دربارهی کتاب آنتلم -«نوع بشر»- نوشته: «انسان آن
ویراننشدنی است که میتواند تا بینهایت ویران شود.»
دراز
کشیدهام. انگار پای راستم دچار برقگرفتگی شده باشد از درون میلرزم. نگاه میکنم؛
میبینم مورچهای روی پایم است؛ بالا و پایین میرود و من حتا با دیدنش، با علم به
دانستن اینکه یک مورچه است، فکر میکنم به کمک نیاز دارم. انگار کسی با ارهی
برقی به جانم افتاده باشد. ویرانی استخوان پایم را از درون احساس میکنم. به زودی
نگاهم از روی پایم لیز میخورد به دست چپم، و دستم میرود سمت گردنم، بعد کمرم، و
خط ریشم، و نافم، و زیر بغلم، و دو طرف صورتم، دماغم، گوشها، دوباره پاها، همهی
وجودم. مثل یک پازل بههم میخورم. من بههم خوردهام.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر