۱۳۹۶ فروردین ۱۹, شنبه

تجربه‌ی آن‌که دیگری‌ست



از عادت‌های «ارنست همینگوی» یکی این بود که معمولا نوشتنِ داستانش را تا جایی ادامه می‌داد که هنوز از نوشتن لذت می‌برد، و می‌دانست بعد از آن چه اتفاقی قرار است بیفتند. آن‌وقت دیگر دست از نوشتن برمی‌داشت و ادامه دادنش را به فردایش موکول می‌کرد. در طول روز هم سعی می‌کرد با فکر کردن به چیزی که نوشته زندگی کند.

من این عادت همینگوی را هنگام خواندن به کار می‌برم. سعی می‌کنم هنگامِ خواندنِ رمانی که جذبم کرده تا جایی پیش بروم که هنوز شوقِ خواندنِ چند صفحه‌ی دیگر را هم دارم. یا وقتی اتفاقی در رمان می‌افتد و نمی‌توانم درست حدس بزنم بعد از آن چه چیزی قرار است رخ دهد و واکنش شخصیت‌ها در این‌باره چه می‌تواند باشد. در این لحظه کتاب را می‌بندم و صفحاتی را که خوانده‌ام در ذهنم مرور می‌کنم؛ و تا نشستِ بعدی با آدم‌هایی زندگی می‌کنم که آن‌ها را در حساس‌ترین فصلِ زندگی‌شان متوقف کرده‌ام؛ انگار بخواهم به آن‎‌ها فرصتی دیگر داده باشم، تا بتوانند زمان بیشتری برای قضاوت و تصمیم‌گیری در اختیار داشته باشند.

در مواقعی که برای نشست بعدی انتظار می‌کشم احساس می‌کنم نه تنها می‌توانم به واسطه‌ی خواندنِ کتابْ «دیگران» را تجربه کنم، که بخشی از داستان و یکی از کاراکترهای آن باشم.


*** 

چند روزی‌ست «سنِ عقل» را دست گرفته‌ و هر روز بخش کوتاهی از آن را می‌خوانم. مدت‌ها بود رمانی چنین عمیق نخوانده بودم. کاراکترهایی که می‌توانند بیاندیشند. که درگیرند با خودشان، و اتفاقات و آدم‌هایی که در زندگی‌شان هستند؛ نمی‌توانند بی‌تفاوت باشند نسبت به آن‌ها؛ حتا نسبت به جنینی که دارد شکل انسانی به خودش می‌گیرد. برای این آدم‌ها هر اتفاقی بهانه‌ای می‌شود برای اندیشیدن به هستی؛ چرا که اعتقاد دارند تصمیم و انتخاب‌های آن‌هاست که سرنوشت‌شان را رقم می‌زند. آگاه‌اند به میزان مسئولیتی که در قبال خود و دیگران دارند؛ مخصوصا آدم‌هایی که به واسطه‌ی آن‌ها به این جهان پا می‌گذارند. این‌جاست که ماتیو به هر دری می‌زند بلکه هزینه‌ی عمل سقط جنین دوست‌دخترش را جور کند. فکرکردن به این بچه‌ی ناخواسته، برای او فکرکردن به مفهوم «آزادی» است. بهانه‌ای می‌شود برای روبرو شدن با خودش؛ و آینده‌ای که در پیش دارد. او دیگر نمی‌خواهد آن آدم منطقی گذشته باشد که به قول دوستش برای خطرکردن زیادی باهوش است.

هیچ نظری موجود نیست: