اسمش
را گذاشته «بودن»؛ لحظاتی از زندگی روزمره که آگاهانه میگذرد؛ که همیشه با آدم میماند؛
در پسزمینهی زندگیاش. آن بخشهای نادیدنی و ساکت زندگی که منجر میشود به کشف
لحظه؛ لحظهی بودن. هر چند بسیاری از این لحظات با خودشان «نوعی وحشتِ غریب و
ویرانی فیزیکی» میآورند و گاه محصورند میان لحظات «نبودن»، اما با نگاهی به گذشته
و پیداکردن توضیحی منطقی برای آنها میتوان از شدت این ضربهها کاست: «ظرفیت
پذیرش شوک است که از من یک نویسنده ساخته... اما این ضربه صرفا از جانب دشمنی که
پشت پنبهی زندگی روزمره مخفی شده نیست، بلکه مکاشفهی نوعی نظم است؛ دریافت چیزی
واقعی پشت ظواهر است؛ و من با بیان آن به صورت کلمات، آن را واقعی میکنم.»
او
مینویسد. نوشتن برایش لذتی روزانهست .کناره میگیرد از همه: «دائما با دیگران بودن
به همان بدی زندان انفرادی است.» توجیهش برای نوشتن خود زندگیست. تلاش میکند با
کلمه شکل تازهای از بودن را تجربه کند. میخواهد با این کار از قدرت آسیبرسانی
اتفاقات ناگوار زندگی بکاهد، و رنج را کنار بزند.
ویرجینیا
وولف در این دو کتاب با یادآوری خاطراتی به ظاهر ساده، و بیان احوالات روحی و
درونیاش بههنگام شکلگیری آثارش، دست به مکاشفهی لحظاتی از زندگی زده که میشود
از پس آن دنیا را به شکل یک اثر هنری دید: «کل دنیا یک اثر هنریست؛ و ما همه
اجزای این اثر هنری هستیم. هملت یا کوارتت بتهوون حقیقتیست دربارهی این تودهی
گسترده که دنیایش مینامیم. اما شکسپیری در کار نیست، بتهوونی در کار نیست؛ بیشک
و به قطعیت، خلقکنندهای در کار نیست؛ ما واژهها هستیم؛ ما موسیقی هستیم؛ ما اصل
قضیهایم.»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر