نمیدانم
در فیلمهای کدام کارگردان دیگر میشود به مانند فیلمهای «بارتاس» اینهمه آدم ویران و تنها را دید. در فیلمهای او جز چند مورد، آنهم در حد چند کلمه، دیالوگی میان کاراکترها برقرار نیست.
کنار هم دیده میشوند، بیآنکه کنار هم باشند. متوجهی حضور هم نیستند. ناتواناند
از برقراری ارتباط. میلی هم به آن ندارند. پناه بردهاند به تنهایی؛ از چیزی فرار
میکنند. ناامید از شرایطی که در آن به سر میبرند. آینده برای آنها اتفاق افتاده
و آن چیزی نیست که انتظارش را داشتهاند. به این میماند هیچکدامشان حضور خارجی
نداشته باشند. گویی «مکان» است که آنها را جسته و گریخته به یاد میآورد. آنهم
ذهن مغشوش مکانهایی که رو به زوال و نابودیاند. مثلن در فیلم «خانه»؛ که میتوان
آن را نمادی از وطن و کشوری دانست که در آخر توسط سربازها تسخیر میشود.
فیلم
«راهرو» برای من همان جایگاه فیلم «تانگوی شیطان» بلا تار را دارد! فیلم بدون
قصهای که روایت روزمرگی آدمهای تنهاییست که در اتاقهای محقر یک ساختمان به سر
میبرند. یک «راهرو» همهی این آدمهای جداافتاده را کنار هم قرار میدهد. نمیشود
در زندگی هیچکدام از آنها روزنهی امیدی دید. «بارتاس» از نسل کارگردانهای بعد
از فروپاشی کمونیسم است. فیلمهای او که به دلیل نداشتن پیرنگ مشخص مستندگونه مینماید
بیشباهت به فیلمهای «بلا تار» نیست. فیلمهای هر دو بازتاب اوضاع نابهسامان
اقتصادی و ناامیدی مردم از شرایط موجود است. آدمهایی گرفتار فقر، که در بدترین
شرایط زیست به سر میبرند. ناامید و تنها، که رنج آنها را دفرمه کرده؛ پناهشان
الکل است و بارهای کارگری.
در
اواخر فیلم بیشتر آن آدمها در نوشگاهی کنار هم جمع میشوند؛ شروع میکنند به بادهگساری
و رقصیدن. در طول سالهای گذشته این سکانس را بارها دیدهام.
هربار بیشتر وحشت کردهام از آن لبخندهای رنگپریده، بر آن چهرههای تکیده، که خبر
هولناک را شنیدهاند و میدانند مشغول رقصیدن در جهنماند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر