۱۳۹۶ فروردین ۱۷, پنجشنبه

کتابِ دیگران


امیر
سال‌ها پیش، سرباز بودیم. دوره‌ی کد، در گرمای خرداد ما را برده بودند جایی اطراف شیراز برای خاموش‌کردن آتش. در راه برگشت، اتوبوس جایی نگه داشت. تو سریع پایین پریدی و دو تا بستنی خریدی. بعد از این‌همه سال هنوز مرددم پولش را با تو حساب کردم یا نه؟


مجید
شانزده سال از آن ترمی که هم‌اتاق بودیم می‌گذرد. در طول این سال‌ها نامت را بارها در دنیای مجازی سرچ کرده‌ام بلکه ردی از تو پیدا کنم. نیستی هیچ‌جا. یادت می‌کنم زیاد. احساس می‌کنم تو هم گاهی به یادم می‌افتی.


رضا
از عادت‌های تو یکی این بود وقتی کتابی امانت می‌گرفتی چنان از ریختش می‌انداختی که بعد از پس‌دادنش تصمیم می‌گرفتم دیگر کتابی از آن نویسنده نخوانم.


بهروز
صد کیلو بودی و روزی چند نخ سیگار اسی می‌کشیدی.


محسن
تا جایی که من می‌دانم و حداقل تا آن روزها داستانی ننوشته بودی. اما به همه می‌گفتی در نوشتن تحت تاثیر پروست و گاهی میلان کوندرا هستی.


مهدی
بدم می‌آمد از جلیقه‌ای که همیشه تنت بود. یک جلیقه‌ی شیری‌رنگ با خدا می‌داند چندتا جیب. هر وقت از پادگان بیرون می‌زدیم برگشتنی پاکتی سیگار در یکی از جیب‌هایش جاسازی می‌کردیم. نمی‌دانم چرا با یادآوری جلیقه‌ات دلم گرفت. حالا که فکر می‌کنم می‌بینم جلیقه غمگین نشانت می‌داد. لاغر بودی و تنها، بی‌پول و مضطرب، نگران عمل قلب مادرت. یک‌بار بهم گفتی می‌ترسی درباره‌ی خداوند حرف بزنی.


هیچ نظری موجود نیست: