در
اساطیر ایران آمده که با مرگ گیومرث -پیشنمونهی انسان- نطفهاش به زمین میریزد،
و از این آمیزش نخستین زوج بشر تکوین مییابد. از نطفهی او بعد از چهل سال شاخهای
ریواس میروید که دو ساق دارد و پانزده برگ: مشیه و مشیانه. آن دو هماندازهاند و
از کمر چنان به هم چسبیدهاند که نمیشود تشخیص داد کدام نر است و کدام ماده!
این دو گیاه به صورت انسان درمیآیند و اورمزد خدای روشنایی به آنها روح میدمد.
اما آنها با نسبت دادن بنیاد جهان و آفرینش به اهریمن مرتکب نخستین دروغ و گناه
میشوند. به کفارهی این گناه تا مدتها از داشتن فرزند محروم میمانند. سرانجام
توبه میکنند و بعد از نه ماه مشیانه جفتی به دنیا میآورد که چنان به چشم پدر و
مادر شیرین میآید که آنها را میخورند. از آن پس اورمزد شیرینی فرزند را برای
پدر و مادر کم میکند تا نسل بشر بتواند دوام یابد.
***
امروز
سی و چند ساله شدم. سی و چند سال! فکرکردن به آن وحشتناک است. در طول سالهای
گذشته کاری نکردهام جز پیرشدن. در حال تباهی خودم بودهام مدام. در این سالها با
تن دادن به شرایطی که در آن به سر میبرم و نداشتن هیچ میل و انگیزهای به تغییردادنِ
آن به خودم خیانت کردهام.
باز
با اینحال از هستی سپاسگزارم که این امکان را به من داده که باشم. هیچ وقت به
جاودانگی فکر نکردهام. حتا خوشحالم که آدمها میتوانند بمیرند. اینکه از اول
نبودهایم؛ که تا ابد نخواهیم ماند. من مدتها عکس نمیگرفتم که بعد از مرگ زودتر فراموش شوم. که اگر کسی خواست، تنها با رجوع به درونش به یادم آورد.
و شادکام فکرکردن به لحظهای هستم که سالها بعد از مرگم، همهی آنهایی که در زندگیام
بودهاند به مانند من جهان را ترک کردهاند، و دیگر حتا در تصور هیچکس نیستم. آن
لحظه به گمانم هر کس به ابدیت میپیوندد. و البته عذر میخواهم از پدر و مادرم، و
زندگی، که نتوانستهام در این مدت شاد باشم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر