۱۳۹۵ دی ۱۶, پنجشنبه

شاید وقتی دیگر



این «من»ِ خودم را به‌جا نمی‌آورم. انگار وقتی مسافرت می‌روم بخشِ خصوصی‌ام را خانه جا می‌گذارم. معمولن مدتی طول می‌کشد با این «من»ِ جعلی و عمومی کنار بیایم. آن‌قدر خودم نیستم که دیروز پسر جوانی طرفم آمد و سلام کرد. نمی‌شناختمش؛ این را حتم داشتم. اما نمی‌شد در نگاهِ او تردیدی دید. من کس دیگری شده‌ام و خودم نمی‌دانم!


*
 
دیشب را منزل آقای روبین بودم. همه‌ی حرفِ ما حول کتابی بود که ایشان داشتند می‌خواندند؛ درباره‌ی گدار. چه شور و شوقی داشتند وقتی قسمت‌های مربوط به آشنایی گدار و آنا کارینا را می‌خواندند.

همان روزهای اول آشنایی آنا کارینا از گدار می‌پرسد آیا می‌تواند رنگ چشم‌های او را حدس بزند؟ گدار بی‌درنگ جواب می‌دهد: سبز سوتین و خاکستری ولاسکوئز. 


 *

تهرانم. ایستاده روی بالکن طبقه‌ی چهارم یکی از خانه‌های روبروی موزه‌ی هنرهای معاصر. آسمان را نگاه می‌کنم، با رنگ گرفته‌اش که ریخته روی صدای ماشین‌هایی که با سرعت می‌گذرند؛ بی‌که بدانند می‌توان ایستاد و کاری نکرد. یا ایستاد و خیره شد به خطی که در گرفتگی هوا می‌شکند.


یک‌شنبه. دوازدهم دی 95 

تصویر: نمایی از مستند Human

هیچ نظری موجود نیست: