۱۳۹۴ بهمن ۸, پنجشنبه

شب و یک ترانه‌ی نومید


شب

عق می‌زنم و خون بالا می‌آورم. یعنی باید خون بالا بیاورم ولی چیزی بالا نمی‌آید. فقط عق می‌زنم. معده‌ام می‌خواهد از جا کنده شود. کاش می‌توانستم بالایش بیاورم. هر دو دستم را مشت می‌کنم و محکم می‌کوبم به سرم. باید سکته کنم. خون فواره بزند از گوش‌ها، دماغ و دهانم. گردن و سرم درد می‌کنند. از دیروز حتا یک لقمه غذا نخورده‌ام، عوضش دو پاکت سیگار کشیده‌ام. نمی‌توانم چند قدم راه بروم. سرم گیج می‌رود. چند قدم که برمی‌دارم اتاق تعادلش را از دست می‌دهد، کج می‌شود طرفی، متمایل می‌شوم به آن طرف. دستم را دراز می‌کنم. دیوار جاخالی می‌دهد. می‌افتم کف اتاق. وقتِ افتادن احساس درد ندارم؛ انگار سال‌هاست آن گوشه افتاده‌ام. پایم را که می‌برم زیر پتو می‌خورد به یک حجم سرد. دستم را می‌برم زیر پتو: «رویای آدم مضحک» داستان‌های کوتاه داستایفسکی! یادم نمی‌آید چطور سر از آن‌جا درآورده. داستان «دزد شرافتمند» را می‌خوانم. شباهتش با «مکس» هنری میلر دردآور است. «یملیان» هم مثل «مکس» آدم مفلوکی است که من از به‌یادآوری سرنوشتش بر خود می‌لرزم. آدم‌هایی که نمی‌شود برای‌شان کاری کرد، می‌دانی هیچ راه نجاتی برای‌شان نیست، که زندگی، آن‌ها را به صورت نمادی از رنج درآورده. دردناک‌تر این‌که خودشان هم به وضعیت‌شان آگاه‌اند. می‌دانند که کمکی از دست کسی ساخته نیست. تنها نجات‌دهنده مرگ است. این‌که با تمام وجود بمیرند. حالم با خواندن داستان بدتر می‌شود. مثل یک زنگ خطر به وحشتم انداخت. نگاهی به دور و برم می‌اندازم و یک لحظه فکر می‌کنم یک پله، تنها یک پله با «مکس» و «یملیان» فاصله دارم. یک نخ، به یک نخ سیگار دیگر نیاز دارم. سرم را دنبال پاکت سیگار به اطراف می‌چرخانم. به هر طرف که برمی‌گردم چشم‌هایم برای چند ثانیه سیاهی می‌روند. زیر یکی از کتاب‌ها می‌بینمش. قادر نیستم بلند شوم. کف اتاق می‌خزم. مثل یک کرم جلو می‌روم. پاکت سیگار را برمی‌دارم. دریغ از یک نخ. خالیِ درونش را نگاه می‌کنم و می‌خندم. آن‌قدر بلند می‌خندم که اشکم سرازیر می‌شود.


و یک ترانه‌ی نومید


دیگر قادر نیستم و حتا نمی‌خواهم که خوشحال باشم. همه‌چیز تهوع‌آور و کثیف شده است. بوی گند تعفنی که زندگی‌اش می‌نامیم مرا تا مرز جنون برده است. سعی می‌کنم از هر چیز تا حد ممکن بدم بیاید. شاید با این‌کار بتوانم به قول بکت: «شکست بهتری بخورم.» اکنون دیوانه‌ام. بر دیوارِ سستِ جنون ایستاده‌ام و پوستِ ترک‌خورده‌ی تنم را لیس می‌زنم. تنها قدرتِ من «ناامیدی» من است. من تا جایی احساسِ زنده‌بودن می‌کنم که «ناامید» باشم. انسان امیدوار کسی است که از مدفوع خودش تغذیه می‌کند. شاید چیزی وحشتناک‌تر، خطرناک‌تر و تهوع‌آورتر از «امید» وجود نداشته باشد: «نومید شوید، برای دیدن امید، امید را ترک کنید.» خدایان سیزیف را به انجام و تکرار کاری بیهوده محکوم کردند. سرنوشت انسان ولی دردناک‌تر است. او محکوم است به: امیدواری. تمامی ادیان نوید جهان بهتری را می‌دهند. اما جهان بهتری وجود ندارد. به همین زندگی بچسبید و تا می‌توانید از کثافتی که در آن دست و پا می‌زنید لذت ببرید. بودلر در یکی از شعرهایش حکایت گروهی از مردان را نقل می‌کند که در بیابانی غبارآلود و بی‌آب و علف، با هیولایی برپشت، در حال ‌گذر هستند. هیولاها مردان را با بازوهای‌شان فشار می‌دهند و بر سینه‌های‌شان چنگ می‌زنند و سرشان را بالای پیشانی آن‌ها چون کلاهخودِ ترسناکی آویزان کرده‌اند. هیچ‌کدام از آن مردان نمی‌دانند کجا می‌روند، اما درون‌شان نیاز شدیدی به راه رفتن احساس می‌کنند: «به نظر می‌رسید هیچ‌یک از این مسافران از هیولای خشمناکِ آویخته به خود آزرده نیست؛ شاید آن را از خود می‌دانستند. هیچ‌یک از این چهره‌های خسته و عبوس کوچک‌ترین نشانی از ناامیدی در خود نداشت؛ آنان زیر گنبد محزون این آسمان، با پاهایی فرورفته در غبار زمینی به غمباری همان آسمان، با چهره‌های تسلیم‌شده‌ی کسانی ادامه می‌دادند که تا ابد محکوم به امیدواری‌اند.» امید، فریب می‌دهد. از امید بهراسید، ناامید شوید، شکست بخورید و بمیرید.

هیچ نظری موجود نیست: