۱۳۹۵ فروردین ۱۳, جمعه

چون بید بُرده جامه‌ای


ریسه می‌رود مثل جن؛ بر تباهیِ یک دوستیِ به انجام نرسیده. ریسه می‌رود بر فرقِ شکافته‌ی «یادِ او». حتا سایه‌ها هم در این ساعتِ شبْ نصف شده‌اند بر دیوار، گویا از به انجامِ نرسیدن و عقیم ماندن آن کلمه‌ی به‌جمله‌نرسیده خبر دارند!

پروست متمایلم کرد به او، دوراس متمایلش کرد به من. فاصله‌ی بین سطرها را چه خوب می‌دانست. قرارها آن‌جا بود. بوی کلمه می‌داد، و یک عصرِ کاملْ پیاده‌رویِ مجازی، ناشناس، اما، آشنا؛ و کمالِ آن «دوست»ِ هنوز نیافته. چه زود در فاصله‌ی ما فاصله نشست. چه زود کلمه تب کرد سمتِ او!

سراشیب بود، نه سراب. من خیالِ او را در خواب‌هایم دیده بودم، و او خواب‌های مرا بیدار مانده بود. آن‌قدر «دوست» بود که بلانشو را هم دوست داشت. چه می‌شد اگر زمان در اندکی از ما بازمی‌ایستاد؟ در بیدارمانیِ ما. کاش آن‌که می‌نوشت، آن نوشته را، برای «او»ی نوشته‌شده می‌خواند!







هیچ نظری موجود نیست: