۱۳۹۵ بهمن ۱۳, چهارشنبه

بد انگاری



حالم بد است؛ یک بدِ خوب. نمی‌توانم حواسم را جمع کنم. مدام یک گوشه می‌نشینم و زل می‌زنم به جایی که جای خاصی نیست. مسیر نگاهِ درونی‌ام آن‌قدر طولانی است که می‌رسد به شاخه‌ی شکسته‌ای زیر برف در تهران، حوالی شریعتی. گرسنه‌ام، اما اشتها ندارم؛ با دیدن غذا حامله می‌شوم؛ عق می‌زنم، درد می‌کنم. خواب ندارم. آرام ندارم. حواس ندارم. نمی‌توانم روی چیزی تمرکز کنم. کتاب که می‌خوانم کتاب را نمی‌خوانم؛ نگام لای کلمات می‌افتد یک گوشه، که سمتِ حرفِ «او»ست. بی‌خود و بی‌جهت گریه‌ام می‌گیرد. چند روز است مدام گریه می‌کنم. بالش و پتو به جای بوی خواب، بوی اشک می‌دهند. آن‌قدر سردم است که می‌ترسم به مرگ بی‌احترامی کرده باشم. می‌دانم مریضم. اسم بیماری‌ام «نزدیکی» است. من بدون داشتن هیچ معشوقی عاشق شده‌ام. تمام علایمش را دارم؛ جز حضور «او».


**
 
باید برگردم. از خودم به خودم برگردم. دو هفته‌ی گذشته را در شرایط ناگوار روحی به سر برده‌ام. جهنم درونم بالا آمده بود و سطح زندگی‌ام کدر شده بود از شدت نسیان و تهوع. مات بودم و گنگ. زمان را نمی‌فهمیدم. شده بودم یک غده‌ی بدخیم سرطانی. درد می‌کرد زندگی‌ام. هیچ‌وقت چنین با اطمینان و شور و عشق و نکبت به جان زندگی‌ام نیفتاده بودم. به خودم توهین می‌کردم. تحقیر می‌شدم به وسیله‌ی خودم. هیچ‌چیز جلودار سقوطِ من نبود. در خودم پرت شده بودم.


**

 
بهترم؟
نمی‌دانم.






تصویر:  
bill brandt

هیچ نظری موجود نیست: