۱۳۹۸ مرداد ۱۲, شنبه

امرِ مردانه‌ی رازورز


ای «تو»، ای که ساعتِ یازده سه‌شنبه‌ی هفته‌ی قبل به امید دیدارت رفتم کتابفروشی «...» و نبودی؛ ای «تو» که نمی‌دانی یک طرف هستی من ادبیات است و طرف دیگرش «تو». پیکارِ منی با هستی خودم. نماینده‌ی همه‌ی آن پیکرهای دست‌نیافتنی. دو «چیز» که مرا اغوا می‌کند. هر دو یک «چیز»، تغذیه می‌کنند از هم؛ زاد و رودِ هم. زندگی من واسطه‌اش همین است. من اگر اغوا نشوم می‌میرم. قدرت نفس‌کشیدن از من گرفته می‌شود. گرفته نشود می‌گیرم. در بدترین شرایط اغوای این «چیز» در من چربیده به اغوای «مرگ». هر دو البته در تلاش برای به ارگاسم رساندن مرگ. «نوشتن» مرگ است: نامش را می‌گذارم: مکتوب. طی طریق می‌کنم در طول این «چیز»، این «وادی». نهایتی برایش وجود ندارد. راه رسیدن به هر طرف، طرفِ دیگر است: کسی راز مرا داند که از این‌رو به آن‌رویم بگرداند. هر طرف نهایتی است. رسیدن به هر طرف خودِ «چیز» را از معنا می‌اندازد. اغوا می‌کند فقط. «تو» همیشه برایم، حتا آن روزها که نمی‌شناختمت، که ندیده بودمت، تنِ مکتوبی بودی که جسم در قالب کلمه در آن به ارگاسم می‌رسید؛ در متنِ «تو». نوشتار برایم امری مردانه بوده در همه حال. تداعی آن اتفاق. این ربطی به غیاب زن، یا نوشتار زنانه ندارد. بستری که دو مرد در هم می‌دمند. مبارزه‌ای که دو طرف باید از هم شکست بخورند، ورود به قلمرو مرگ. سکس مکتوب. نوشتار گائیده‌شده. رازورزی ادبیات. سپوختنِ کلمه در هستی ما. اغوایم کن هم‌چنان! ای ادبیاتِ تجسدیافته.



هیچ نظری موجود نیست: