۱۴۰۰ اردیبهشت ۲۳, پنجشنبه

تبعید

بی‌که بخواهم، بی‌که بدانم، نزدیک سه ماه است کس دیگری آمده، نشسته است در من. شده است من. یک روز دم‌دمای صبح، از خواب که پریدم، دیدم نمی‌توانم با زندگی‌ام، اتاقم، لباس‌هام، حتا خانواده‌ام ارتباط برقرار کنم. چیزی را به‌جا نمی‌آوردم. محیط، مناسب آدمِ تازه‌ای که شده بودم، نبود. آزارم می‌داد هر چیز؛ خصوصا بیداری. روز کابوسم شده بود. گویی مُرده بودم و در برزخ هزاره‌ای ناشناخته سرگردان دنبال راهی می‌گشتم. لباسی شده بودم بی‌قواره به تنی که در آن زار می‌زد. و زار می‌زدم هر روز، بی‌اشک، به حالی که حالِ من نبود. مرگ خواستنی بود و دور. با هر زبانی می‌خواندم و می‌خواستمش. کلمات را به‌جا نمی‌آوردم. می‌دیدم‎‌شان، احساس‌شان می‌کردم، دوری می‌گرفتند از من. عالم مکتوب را به سخره می‌گرفت، آن‌که به‌جای من نشسته بود در من. چه آزاری، چه رنجی. مبتلا شده بودم به عارضه‌ای که تبعید بود به شخصی دیگر. مثل حالا که به زبان فارسی تبعید شده‌ام. این‌بار مرا نمی‌خواست. اشتباه شده بودم. کتاب از چشمم افتاده بود. هر جا کتابی می‌دیدم مثل این‌که تازه از خواب بیدار شده باشم تمام شکست‌ها و اندوه جهان می‌نشست در من. آوار می‌شد بر سرم، بر سر زندگی‌ای که بر باد رفته بود. تا که یک روز، در ناتوانیِ همتِ پاهام، خودم را رساندم مغازه‌ی یک دوست. همین که مرا دید گفت می‌خواهد چیزی بگوید خلافِ مذاقم: پژمرده شده‌ای. می‌دانستم و می‌دانست نیاز پیدا کرده‌ام به «ترحمِ شیمیایی». غروب یک‌روز بعد نشسته بودم مطب روانپزشک. و عجیب بعد از دو هفته قرص‌ها به دادِ روحِ بی‌دادم رسید.

 

امروز بعد از سه ماه وقتی بیدار شدم احساس کردم آن‌که آمده بود رفته است. برگشته بودم به خودم. دیدم آن‌چه از زیر ملافه بیرون آمده دستم است؛ دراز شده تا نزدیک‌ترین کتاب را بردارد. و برداشت. و خواند: حتا مرگ نیز می‌میرد.

 

هیچ نظری موجود نیست: