۱۳۹۴ آبان ۱۶, شنبه

روح کندوی عسل


روح سرگشته و بی‌قرار آنا، نگاه پرسش‌گر و کنجکاوش انگار دنبال گمشده‌ای می‌گردد. کسی که باید باشد و نیست، اما می‌داند وجود دارد. جای خالی‌اش را احساس می‌کند. امید آمدنش با اوست. چشم‌هایش را می‌بندد، صدایش می‌زند، بلکه بیاید و از ظلمتِ روحی شیطانی نجاتش دهد. در هر کدام از سکانس‌های فیلم که به قاب عکسی می‌ماند، غیبت یک نفر تصویر را از تعادل خارج کرده است. یک طرف سنگین‌تر است. انگار همه‌ی سنگینی روی شانه‌های نحیف آناست. آنایی که با چشم‌های معصوم و کوچکش چشم‌اندازی دور را نگاه می‌کند. امیدِ آنا در این فیلم امیدِ ملتی است که می‌خواهد خود را از زیر سلطه‌ی دیکتاتوری نجات دهد. سرباز زخمی پاسخ تنهایی‌های اوست؛ همان انقلابی‌ای که ملتی آمدنش را به نظاره نشسته‌اند.


فیلم با رفتن آنا به سینمای کوچک روستا شروع می‌شود که آن‌جا فیلمِ ترسناک فرانکشتاین را نشان می‌دهند. نمادی از ترس حاکم بر جامعه‌ی آن زمان اسپانیای زیر سلطه‌ی فرانکو و درگیر جنگ‌های داخلی. بعد از دیدن فیلم آنا از خواهرش می‌پرسد چرا فرانکشتاین دست به قتل می‌زند و خودش هم کشته می‌شود.  خواهر در جواب می‌گوید که سینما دروغ است و هیچ‌کدام از آن آدم‌ها کشته نشده‌اند. و هیولاها فقط روح هستند و جسم ندارند و برای دیدن‌شان باید خود را معرفی کرد. در سکانسی دیگر سربازی را که آنا پیدا کرده و او را فرانکشتاین خود می‌پندارد، کشته می‌شود. از هوشمندی «ویکتور اریس» کارگردان فیلم، جسد سرباز را زیر پرده‌ی سینمای روستا می‌بینیم، تا باور کنیم که آن‌ها فقط می‌توانند جسم هیولا را که در این فیلم نمادی از فرشته‌ی نجات‌دهنده است از بین ببرند، در حالی که روحش در قلب‌هزاران نفر چون آنا می‌تپد. آن‌جا که در سکانس پایانی از روی تختش پایین می‌آید، پنجره را باز می‌کند، چشم‌هایش را می‌بندد و می‌گوید: من آنا هستم. فریادی انقلابی، بر سر دیکتاتوری فرانکو، او با معرفی خودش می‌خواهد روح نجات‌دهنده را احضار کند، در حالی که خودش با بیان همان جمله، بدل به یکی از آن نجات‌دهنده‌ها شده است.

هیچ نظری موجود نیست: