۱۳۹۴ آذر ۱۳, جمعه

بیمار مقیم


باید یک‌جایی پیدا کنم، یک خرابه، یک زباله‌دانی و خودم را بالا بیاورم. زندگی‌ام شده است هذیانِ بیماری که نمی‌تواند بمیرد. من نمی‌میرم، من با ادامه‌دادن به زندگی‌ام خودم را تحقیر می‌کنم. دماغم را با دست گرفته‌ام. بو می‌دهم؛ بوی تعفن. من در خودم گندیده‌ام. باید عق بزنم. باید تمام زورم را جمع کنم و عق بزنم. باید بتوانم روده‌هایم را بالا بیاورم. باید بتوانم رگ‌هایم را بالا بیاورم. باید بتوانم قلبم را بالا بیاورم. جراحت‌های من را کلمه مرتکب شده است. من زخمیِ کلمه‌ام. آن کلمه‌ی گریخته، که به من برنمی‌گردد. چرا نمی‌توانم آرام بگیرم؟ چرا از هر ثانیه می‌ترسم؟ از خوابیدن می‌ترسم. از بیدار شدن می‌ترسم. مثل یک جمله‌ی ناتمام در فضای لایتناهی یک «هیچ» مانده‌ام. نه می‌توانم معنای خاصی داشته باشم، نه حتا می‌توانم کاملن در بی‌معنایی دست‌وپا بزنم. زندگی‌ام بیمار است، و در تب سی و سه درجه‌اش «ایام هفته» را یکی‌یکی چون اسهالی خونی بالا می‌آورد.



هیچ نظری موجود نیست: