۱۳۹۶ تیر ۷, چهارشنبه

درونِ دور



به دور از واژه، به دور از کلمه؛ خودِ واژه می‌شدم اما، خودِ کلمه؛ با دیدن این فرشته‌های کوچک. همدم سال‌های کودکی، همدم همین حالا که دارم پیر می‌شوم؛ آرام، همراه با کلمات. همراهی چون کلمه داشتن در مسیر عمر، حتا پیری را هم زیبا و خواستنی می‌کند. زشت نیست دیگر، شکلی از کلمه، از بیانِ کلمه می‌شود.


می‌گویند از کم‌خونی است. نشستن زیاد، یا دراز کشیدن برای مدتی نه‌چندان معقول. یا حرکت سریع و ناگهانی سر و چشم‌. بلند که می‌شوی آن‌ها به پرواز درمی‌آیند. فضا پُر می‌شود از فرشته‌هایی کوچک و نورانی. با حرکتِ چشم حرکت می‌کنند. معلق‌اند. بالا و پایین می‌روند، در یک محدوده‌ی مشخص. از «نور»اند. خودِ نور؛ نورِ محض. برق می‌زنند در هوا. به فاصله‌ی بین کلمات می‌مانند. خاصِ چشم‌های آدم‌اند. تنها تجربه می‌شوند.


در پزشکی ربط دارد به مایعی ژله‌مانند داخل کره‌ی چشم. بدم می‌آید برای حرف‌زدن از آن‌ها به دانش پزشکی رجوع کنم. کار من نیست؛ ربطی هم به من ندارد. اما نمی‌توانم از نام آن مایع بگذرم. اگر هر روز را لغتی‌ست، لغتِ امروز من «زجاجیه»ست.


داشتم «فضای اندرون» هانری میشو را می‌خواندم که رسیدم به دفتر چهاردهم؛ به این نشانه‌ها، و حرکت‌ها. خودشان بودند. فرشته‌های مواجِ من، درونِ فضا، درونِ دور، درونِ هرآن‌چه درونی دارد. خودِ آن‌ها می‌شدند اگر روشنایی محض در آن‌ها می‌دمید. کاش، کاش، کاش، می‌توانستم از آن روشنایی محدود بگویم؛ اندک، اما انگار تمام نور جهان را در خود دارند.


هانری میشو  در یادداشتی بر این نشانه‌ها، اشاره می‌کند که با ترسیم این طرح‌ها در صدد آزاد کردن خودش از واژه‌هاست: «در آن‌ها زبان‌مایه‌ای نوین می‌بینم، پشت‌کرده به زبانِ کلام، همه‌شان رهایی‌بخش.» رها، از تکرار دقیقه‌های بی‌شمار زندگیِ بیهوده: «در بخش بزرگی از زندگی‌م، درازکش روی تخت‌م، در طول ساعت‌های بی‌پایانی که از آن‌ها خسته نمی‌شدم، یکی دو سه شکل را به حرکت می‌آوردم... حرکت آن‌ها حرکتِ من می‌شد. هر چه بیشتر از آن‌ها وجود داشت، بیشتر وجود داشتم. بیشتر می‌خواستم از آن‌ها. با ساختنِ آن‌ها، پاک دیگر می‌شدم. تن‌م را فرا می‌گرفتم. اغلب اندکی دورتر از سرم است، تن‌م. حالا دیگر در اختیارش داشتم، محرک، برقی. داشتم‌ش هم‌چو اسبی در تاخت که آدم یکی می‌شود با او.»


فرشته‌ها که می‌آمدند، رنگِ پریده‌ی رخسار، در یالِ اسبی می‌رمید. در کودکی از فرشته‌ای شنیدم سنگِ گورِ من شیهه‌ی یک اسب خواهد بود.


هیچ نظری موجود نیست: