۱۳۹۹ فروردین ۲۰, چهارشنبه

شرقِ عمودافتاده بر نورِ مستور


ایستاده‌ام یک‌جا به انتظار. تلخی آسمان کاری می‌کند پناه ببرم به درختی نزدیک ایستگاه تاکسی. هر صندلی نشسته‌ای دارد، نگاه می‌کنم به آن‌همه پُر، جمعیتِ از شدتِ هوا. زیر درخت می‌ایستم و «خیس» کلمه‌ی من، که چکه می‌کند از پشت گوشِ راستم که حالا رسیده به گردن؛ مور مورم می‌شود، انگار رفتارِ بدن رسیده باشد به عطسه‌ای ناغافل. یک سایه گرمم می‌کند. رهگذری‌ست که گذرش را باران هدایت کرده کنارِ من. ایستاده، هر دو عمودِ همسایه‌مان درخت. باد هم هست و سوزِ دم صبح که گویا راهش را پیدا نکرده برای بیرون‌رفتن از این ساعتِ ظهر. مراقبِ کتابی که پناه داده‌ام زیر بغل، سپرده به گرمای داخل کاپشن، نگاه می‌کنم به رهگذر، دهانش همین که باز می‌شود شروع می‌کند به دویدن سمت تاکسی. نه مسیرِ انتظارِ ناآمده‌ی من. سوار که می‌شود و دور، می‌بینم خمیازه‌اش را نزدیک درخت جا گذاشته است. خیره به نورِ مستورِ سرِ شاخه‌های لخت، بدن را می‌سپارم به رفتارش، که یک لحظه ناگهان دست می‌رود بالا، سمت دماغ که ویروس را رعایت کنم، می‌افتد و پایین می‌آید کتاب از من. جاری می‌شود تمام سکه‌هایی که قلب‌اند؛ و می‌بینم برنار و اولیویه و ادوار را، همراه چند نفر دیگر، افتاده پیش پایم، خیس. 

تصویر:  Jeff Mermelstein

هیچ نظری موجود نیست: