۱۳۹۸ اسفند ۲۲, پنجشنبه

هشت


تو؛ معلوم و مغموم، صبور و ساعی، نشسته و ایستاده و خوابیده، مثل چی، گویی کسی، جایی، درباره‌ی تو، به کسی چیزی گفته باشد. درازکشیده مثل کسی که معلوم نیست چرا سیگار را ترک کرده. مغمومِ گرمایِ اولِ سال، با افسردگیِ آمده به پیشواز آفتابِ کم‌رمقِ ناچیز که حواس‌ت را سوار اتوبوسی می‌کند با سی‌وچهار مسافر، در جاده‌ی ساوه-تهران، زیرِ آفتابِ بی‌امان شهریورِ سالِ هزار و سیصد و هشتادویک. صبوری اما. مثل خاریدنِ ریشِ همان که بی‌دلیل سیگار را ترک کرده و حالا زور می‌زند و بلند می‌شود و می‌رود توی کوچه و حین خاریدن ریش برمی‌گردد دست‌خالی، که چه. می‌توانی ساعدت را، حالا که توئی، روی زانوت بگذاری و چانه‌ات را روی آن و فکر کنی با «ی»، این حرفِ مانده که این‌بار با دلیل تو را یاد شعری از (نامش چه بود؟ چیز، یادِ؟ مطمئنی جلدش هم سفید بود و نام مترجم‌اش حرف «ک» را داشت، آها، چیز، سعی‌ات را کرده‌ای، چند جمله بالاتر، اگر نه که بلند می‌شدی، دو قدم که بیشتر نیست، یکی از آن‌هاست افتاده زمین، ردیفِ شاید دوم، از راست، چیز، خدایا چیز، خود شعر را یادت هست، «یعنی بلند شوم؟» فشار می‌دهی چانه را بر ساعد، ریش هم بو دارد پس، چیز، «یکی نیست بیاید این کلمه‌ی نامربوطِ «ادوارد» را از سرم بردارد،» یکی دیگر از کتاب‌هاش هم جلدش قرمز است، البته که نداری، حالا دیگر زیاد مناسبتی با شعرهایش در خودت نمی‌بینی، چیز، بی‌جهت یاد «استوارت میل» هم می‌افتی، بله، قطع آن کتابِ جلد قرمزش که نداری بی‌شباهت نیست به قطع آن کتاب «استوارت میل» که چند سال پیش داشتی و حالا نداری: انقیاد زنان، چاپ قدیم، چیز، آها، آره) اریش فرید می‌اندازد، چه کنی. مغموم و ناشکیب، مثلِ اول هر سال، این‌بار سالی که پیداست از این بهارِ ناخجسته‌ی جسته از نود و هشت، یک گوشه، پرت، کنار کتاب‌ها، تریسترام شندی و پطرزبورگ و ژنه و معماری خلا و آن کتاب برایان مک‌هیل که کاش ترجمه‌ی بهتری داشت، پاهات دراز و هر بار دست می‌رود سمت ریش یا موی ازته‌زده‌ی سر، که آرزوی چند ساله‌ات بوده، داری فکر می‌کنی به عدد هشت، هشتِ نیامده به این ناخواسته‌های ناجمهور، پنجاه و هشت، شصت و هشت، هفتاد و هشت، هشتاد و هشت، نود و هشت، و کاش رهایی در این هشتِ هنوز برقرار باشد، کاش.

هیچ نظری موجود نیست: