۱۳۹۹ فروردین ۱۰, یکشنبه

ذنِ شفق


می‌شناختمش، اما، تا قبل از خواندن فصل اول «بادی آرتیست» چیزی از «دان دلیلو» نخوانده بودم، و نخوانده‌ام. همین کافی‌ست، همین فصل اول، این هیجده صفحه. آغازِ روزِ زن و مردی، حین خوردن صبحانه، انگار اشراق در بطنِ روشنایی اندکِ یک روزِ معمولی. محشر، چنان که بهترین داستان‌های کوتاه داستان‌نویسان نسل سوم آمریکایی هم به‌پایش نمی‌رسد؛ هر چند فصل اول یک رمان، اما جواهری میان بالابلندترین داستان‌های کوتاه. وسوسه انداخته به‌جانم که بمانم در آن، نرسم به فصل‌های دیگر. این آغاز، که آغاز «دان دلیلو» هم بود برای من. هر بندنش کارشده و پخته، ترجمه هم تالیفی بود برای خودش و دقیق، حاصلْ دندان‌گیر. حالا بعد از دوبار خواندنِ این فصل، شب را می‌پوشم و روز را می‌بندم. پلک‌هام را با خیال روز و این کتاب می‌سپارم به رفتارِ خواب. شاید صبحانه‌ی فردام به‌جاآوردن مناسکِ پنهان ظهور آن روح بی‌قراری باشد که سال‌هاست قرار از بیداری‌ام گرفته است؛ مثل صبحانه‌ی زن و مردِ کتاب، که ادای آدابِ مناسکی بود که در ادبیات می‌توان آن را «داستان‌ کوتاه» نامید.

هیچ نظری موجود نیست: