۱۳۹۴ اسفند ۴, سه‌شنبه

زوزه



از خواب می‌پرم. خیسِ عرقم. می‌لرزم. به زور می‌توانم نفس بکشم. هنوز سنگینی‌اش را روی سینه‌ام احساس می‌کنم. همان‌جا روی تخت می‌نشینم و به دیوار تکیه می‌دهم. دهانم خشک شده. فکر می‌کنم کور شده‌ام! هیچ‌چیز را نمی‌بینم. این تاریکی برایم ناآشناست. انگار درون حجمی از تاریکی افتاده باشم؛ لزج است. با این‌که نمی‌بینمش حضورش را احساس می‌کنم. همین مرا می‌ترساند. می‌دانم سنگینی قفسه‌ی سینه‌ام از حضور او بوده، وحشتم حتا. بلند می‌شوم. چراغ را روشن می‌کنم. می‌بینمش. آن سفیدی باز شده، مثل سفیدی چشم‌های هیولایی که شب او را بالا آورده باشد. کف اتاق، کنار تخت. سریع می‌روم طرفش و می‌بندمش. هیچ‌وقت نباید قبل از خوابیدن دفترچه‌ای را باز گذاشت! صفحات سفید به خواب تجاوز می‌کنند. کلمه که نوشته نشود تکثیر می‌شود در هوا، و ارواح خوابیده لای سطرها را بیدار می‌کند. زوزه می‌کشند کلمات، و من از ترس به تاریکی پناه می‌برم. این وحشت فرق می‌کند با ترسِ نویسنده از مواجهه با صفحه‌ی سفید. این صفحاتِ گشوده شده دهان‌شان را باز کرده‌اند تا همه‌ی زندگی را یک‌جا ببلعند. صفحه‌ی سفیدِ نوشته‌نشده در تاریکی شبْ جولانگاهِ خواب‌های آشفته‌ی غولِ بی‌چراغی است که هزار و یک شب به انتظارِ کلمه‌ای پلک بر هم نگذاشته، بلکه بتواند زیر سایه‌ای که بر صفحه‌ی سفید می‌افتد برای چند لحظه به تاریخِ گمشده‌ای برگردد که در هیچ کتابی نیامده. صفحه‌ی سفیدْ شب را آزار می‌دهد و نمی‌گذارد روز آواز غمناکش را بخواند. 


هیچ نظری موجود نیست: