۱۳۹۴ بهمن ۱۳, سه‌شنبه

سوراخی یک سانت بالاتر از گوش راستم



هیچ نوشته‌ای مثل یادداشت‌های روزانه نیست. یادداشت‌هایی که باید از آن‌ها گذشت. من گاهی به یادداشت‌های گذشته‌ام برمی‌گردم و آن‌ها را می‌خوانم. خواندن بعضی از آن‌ها زنگ خطری را به صدا درمی‌آورد که تنم را می‌لرزاند. این‌که یادداشتی که یک سال پیش نوشته‌ای دقیقا حالِ امروز تو را بیان کند. فرورفتن در گردابِ زمان، بی‌آن‌که حرکتی کرده باشی، ماندن و گندیدن. امروز بوی گند زندگی‌ام را بیشتر از هر روز دیگری احساس کردم. می‌دانم این شکل از زندگی که من خودم را در آن گرفتار کرده‌ام تجاوز به خودم است. کاش می‌توانستم به خودم کمک کنم. کاش قدرتش را داشتم.

یادم نیست ناهار چی خورده‌ام، اما یادم می‌آید بعد از شستن ظرف‌ها به این فکر می‌کردم از کجا یک مته پیدا کنم تا با آن سرم را سوراخ کنم. تیغه‌ی آن را دقیقا یک سانت بالاتر از گوش راست در سرم فرو می‌کردم و با خیال راحت به جیغِ ممتدی که در سرم می‌شنیدم گوش می‌دادم.

عصر تصمیم گرفتم از خانه بزنم بیرون. اما می‌دانستم تنهایی راه‌رفتن، از همان مسیر همیشه، به آن مقصد همیشگی کتابفروشی- حالم را بیشتر بد می‌کند. فکر می‌کردم به کسی زنگ بزنم، اما چه کسی؟ نداشتن حتا یک دوست، دوستی که بشود یک مسیر کوتاه را با او طی کرد آن‌قدر بی‌شرمانه است که می‌شود ساعت‌ها مثل یک احمق به آن خندید. باید سعی می‌کردم خودم را راضی کنم بیرون بروم. مسیرم را تغییر بدهم و به جای رفتن به کتابفروشی، پیاده‌روی کنم. آن‌قدر راه بروم که وقتِ برگشتن از زور خستگی بیهوش شوم.

اگر بخواهم زندگی‌ام را به غذایی تشبیه کنم بهترین گزینه می‌تواند نیمرو باشد. یک غذای سرهم‌بندی شده، که غذای محبوب کسی نیست، که رنگ و طعمش معمولن ثابت است، که برای هیچ میهمان عزیزی سر سفره نمی‌آید. یک میان وعده، چیزی که می‌شود با آن گرسنگی را فقط برطرف کرد؛ برای یک زمان کوتاه.


نیمرو، یا املت؛ فرقی نمی‌کند. در هر صورت برای کسی که تنهاست نه خوش‌رنگ است، نه خوشمزه. لقمه‌ها را به زورِ آب پایین می‌دادم. چه منظره‌ی وحشتناکی است دیدن غذاخوردن آدمی که تنهاست. که می‌داند تنهاست.  

و این تنهایی





هیچ نظری موجود نیست: