۱۳۹۴ مرداد ۱۶, جمعه

کلمه: دو پیمانه



این حرف‌های رولان بارت بیان احساسِ من هنگام آشپزی‌کردن است: «من هیچ‌وقت از آشپزی بدم نمی‌آمده است. از عملیات آشپزی خوشم می‌آید، از مشاهده‌ی تغییر شکل غذا لذت می‌برم. رنگ به رنگ شدن، غلیظ شدن، بلورین شدن و مانند این‌ها.» با همه‌ی این حرف‌ها آشپزی یک وجهه‌ی دیگری هم برای من دارد. انگار همه‌ی مواد باهم جمع شده‌اند تا به یادم بیاورند که در نمایشم تنها هستم. بودریار دیدن انسانی که به تنهایی غذا می‌خورد را غم‌انگیزترین منظره در جهان می‌داند و می‌گوید: «هیچ چیزی بیش از این با قوانین انسان یا حیوان تضاد ندارد، زیرا حیوانات همیشه به یکدیگر این افتخار را می‌دهند که در غذای هم شریک شوند یا بر سر آن بجنگند.» سروصدای قاشق و چنگال در اتاقی که یک نفر گوشه‌ای نشسته و سرش را روی بشقابش خم کرده، سمفونی دردناکی است که همواره من را به گریه می‌اندازد. چنین انسانی به تنهایی خویش آگاه است. این آگاه‌بودن دلهره‌آور است. انگار بداند وجود خارجی ندارد. یا هنگامی که برمی‌خیزد تا غذای تمام نشده‌اش را در سطل زباله بریزد و بی‌اشتهایی‌اش را با روشن‌کردن سیگاری از یاد ببرد. مثل نمایشی که به علت نداشتن تماشاچی، وسط اجرا پرده را پایین بیاورند! اما بازیگر همان‌جا نمایش را ادامه دهد؛ در تاریکی، برای هیچ‌کس! و نه‌حتا برای سایه‌اش. ‌جایی که نور نباشد، سایه‌ای هم در کار نخواهد بود. البته این نوع از انزوا اجراهای عمومی هم پیدا کرده‌ است؛ دیدن آدم‌هایی که روی یک صندلی در پارک، یا گوشه‌ای از یک مغازه، یا داخل اتومبیل‌شان نشسته‌اند و به ساندویچ‌شان گاز می‌زنند. غافل از این‌که همان‌گونه که بودریار گفته: «کسی که به تنهایی غذا می‌‌خورد مُرده است.»


هیچ نظری موجود نیست: