نامش
را نمیدانم. نمیخواهم بدانم. احساسِ خوبی نسبت به دیدن و استفادهکردنش ندارم.
هنوز هم سعی میکنم شمارهی صفحه یا فصلِ خوانده شده را به خاطر بسپارم، تا اینکه
درازی تحملناپذیرش را بر کلمات جاری کنم. از گذاشتن کاغذ و چیزهای دیگر هم لای کتاب
پرهیز میکنم. مخصوصا از فجیعترین شکلِ یادآوری صفحهی خوانده شده، یعنی تاکردن گوشهای
از آن.
هر
کاری بکنی باز یک گوشهاش از کتاب میزند بیرون. انگار کتاب زیر فشارِ دستهای عرقکردهی
خواننده به سرفه افتاده باشد. معمولا رنگِ خوبی هم ندارد. ترکیبی از سبکی و زمختی.
همیشه با دیدنش یادِ خوانندههایی میافتم که برای اولینبار کتابی را دست میگیرند!
انگار برای همین خوانندهها درست شده باشد، تا به آنها در خواندن کمک کند؛ بلکه
به واسطهی آنهم شده دوباره به کتاب رجوع کنند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر