پرده را کنار میزنم و پنجره را باز میکنم. هوا خسته است. خودم را میبینم که دارم از دکهی آن طرف خیابان سیگار میخرم. سرم را بلند میکنم و برای خودم که پشت پنجره ایستادهام دست تکان میدهم. مرد سیگار فروش میگوید: هر روز راس همین ساعت میآید جلوی پنجره، ما همه منتظریم یک روز خودش را پرت کند پایین. سیگارم را روشن میکنم و برمیگردم خانه. میروم کنار پنجره، پرده را کنار میزنم. دود را به بیرون فوت میکنم. مرد سیگار فروش کنار دکهاش ایستاده و من را نگاه میکند. دستم را تکان میدهم. میخندد. پیش خودم فکر میکنم اگر در زمان بهتری به دنیا آمده بودم حالا معشوقهی مهربانی داشتم که مثل آنتوانِ عشق در بیست سالگی پنجرهی اتاقم رو به پنجرهی اتاقش باز میشد. تا میتوانستم هر وقت زیباییاش را تعارفم میکند سیگاری برایش بیندازم و قول بدهم با موهای کوتاه هم دوستش داشته باشم. یک روز هم برایش این شعر بیژن نجدیرا آنقدر بلند بخوانم که روزنامهها «عکس تمام قد عشق» را در صفحهی اولشان چاپ کنند:
یازده را دیدهای؟
صد و یازده را...؟
یکهزار و یکصد و یازده را...؟
من با اینهمه یک دوست شدهام
چه تلخ درازای یک را به سینه میمالم
اما عشق؟
آن را برای خلوت دوبارهمان
لای دندانهایم گذاشتهام.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر