هشدار: توصیهی اکید دارم که این یادداشتم را نخوانید. مخصوصا دوستانِ عزیزی که دارای نارسایی کلیوی هستند و میزان کلیرنس کراتینین پایینتر از 30 میلیلیتر در دقیقه دارند.
فکر میکنم بهترین موضع نسبت به ترس از «باختن» بازی نکردن است. البته این بازیای که راه افتاده ظاهرا بازندهای نخواهد داشت. در بدترین حالت آدم میتواند کمی عذاب وجدان بگیرد، شاید هم نگاهی داشته باشد به سالهای رفته، کتابهای خوانده و نخواندهی کتابخانهاش و حسرتِ نداشتن فرصت کافی برای رجوع دوباره به خیلی از آنها.
من هم دعوت شدهام به این بازی: نوشتن 10 کتاب تاثیرگذار زندگیام. با اینکه اهل این بازیها نیستم اما میگویم برای تنِ خوابرفتهام بد نیست گاهی تحرکی داشته باشم. دوران دبیرستان بزرگترین مشکلِ دبیر ورزشمان من بودم. تنها شاگردی که فوتبال بازی نمیکرد. گویا آن دوران (حالا را نمیدانم) مدرسهها تنها تعریفی که از زنگ ورزش داشتند «فوتبال» بود. بعد از چند جلسه دبیر ورزشمان که بعدها شد پسرعموی زنداداشم، شطرنج خودش را به مدرسه آورد و هروقت زنگ ورزش میشد میداد دستِ من. البته مشکل من حل نشد. نمیدانم تعریف درست «بازی» چیست و آیا بازی یکنفره را هم شامل میشود یا نه؟ خُب، ساعت ورزش که میشد تنها یک گوشه مینشستم و با مهرهها قصه سر هم میکردم.
آن دبیر ورزش که گفتم بعدها شد پسرعموی زن داداشم، هماسمِ داستانی بود که من دوران راهنمایی از علیاشرف درویشیان خوانده بودم. آها... یادم افتاد! مثلا میخواستم دربارهی 10 کتاب تاثیرگذار زندگیام بنویسم. هنوز این بازی تمام نشده (همینحالا متوجه شدم بازی و مسابقه باهم فرق دارند و معمولا این مسابقه است که بازنده و برنده دارد) بله، داشتم میگفتم، هنوز این بازی دعوتکنندههایی دارد که چند نفر بازی دیگری راهانداختهاند: نوشتنِ 10 کتاب بیتاثیر زندگیشان. راستش را بخواهید به شخصه نوشتن این دومی را ترجیح میدهم. چرا که اولین کتابِ جدیای را که خواندم جزو همین بیتاثیرها بود. البته نه کاملا بیتاثیر. شاید بشود اسمش را گذاشت نفرتانگیزترین و بیخودترین کتابی که یک نفر میتواند در کلاس دوم ابتدایی بخواند. خسته شده بودم از کتابهای کمحجمی که پدرم برایم میخرید و شخصیتهایش حیوانات بودند. گفته بودم دیگر از این کتابها نمیخوانم. هر روز هم اصرار میکردم باید برایم کتابی بخرد که از کتاب خودش: «منظرهی مرگ» قطورتر باشد. چند روز نگذشته بود که پدرم با سنگینترین کتابی که تا آنوقت دیده بودم به خانه برگشت؛ کتابی دربارهی درختها. از شوق نتوانستم شام بخورم. کتاب را که خواندم فهمیدم همهی آن چیزهایی که در کتاب پدرم دربارهی دهشتناکی عذاب جهنم نوشته شده راست است. چرا که خودم با خواندن کتابی که برایم خریده بود تجربهی دوزخ را از سر گذرانده بودم. هنوز هم بعد از اینهمه سال با یادآوری قسمتهایی از کتاب کهیر میزنم: «میخکسانان. آلالهسانان. خاراشکنسانان. چنارسانان. صندلسانان. آستریدها. انگوریان. رزیدها.... کاکتوسها به سه گروه تقسیم میشوند: 1- زیر خانواده پرسکیه. 2- زیر خانواده اوپنسیه. 3- زیر خانواده کاکتاسه.... برگ و پوست بلوط شامل تانن ویژهای به نام اسید کوئرسی تانیک محلول در آب، نوعی قند به نام کوئرسیت، یک مادهی تلخ به نام کوئرسیتین است.»
میروم طرفِ قفسهی کتابها. مادرم اسمش را گذاشته زلزله. میگوید اندازهی زلزلهی 20 ریشتری از کتابخانهام میترسد. هر وقت میآید برایِ به قول خودش تمیزکاری و به قولِ من خرابکاری! جرات نمیکند به اتاق کتابها نزدیک شود. میگوید: «میترسم عطسهام بگیرد و تا به خودم بیایم زیر قفسهها و کتابها له شوم.» هر بار هم موقع رفتن چشمهایش را تنگ میکند و با صدایی که گویا میترسد کس دیگری هم بشنود، میگوید: «از "کلمه" بترس. چیزی کم از گلوله ندارد!»
دستی به قسمت رمانهای کلاسیک میکشم. فکر میکنم برای نوشتن لیستی منصفانه باید حداقل سه چهار کتابی از این قسمت انتخاب کنم. قبل از اینکه کتابها را نگاه کنم پاکت سیگار را از روی تخت برمیدارم. خالیست. تعجب میکنم. فکر میکنم باید چند نخی داشته باشم. نیست! شلوارم را میپوشم. میروم سوپری سرکوچه. در راه باز به 10 کتابی که باید بنویسم فکر میکنم. احساس میکنم با نوشتن هر کتابی به چند کتاب دیگر خیانت میکنم. 10 کتاب؟! کاش حداقل میشد نام 10 نویسنده را نوشت. خداخدا میکنم «سیروان» داخل سوپری باشد. هربار که پدرش آنجاست مجبور میشوم روبوسی کنم. هنوز هم بعد از 13 سال فکر میکند دانشجوام و برای تعطیلات برگشتهام. «سیروان» ساعت بازی والیبال امشب را میپرسد. میگویم: «نمیدانم.»
کاش میدانستم این بازی را چه کسی راه انداخته. لیست دوستان را که نگاه میکنم از اینکه در بیشتر لیستها نامهایی آشنا میبینم خوشحالم. خودکار و کاغذی برمیدارم و برمیگردم طرفِ کتابها. یادم میآید کلاس پنجم ابتدایی بودم که اولین رمانِ زندگیام را خواندم. قبلش داستانهایی خوانده بود و همیشه از حجم کمشان گله داشتم. فکر میکردم کتابی که زود تمام میشود و حجم کمی هم دارد نمیتواند کتابِ زیاد مهمی باشد. کتاب را دست یکی از همسایههامان دیده بودم. گفته بودم که دوست دارم بخوانمش. کتاب را امانت داد. میخواندم و میخواندم، غافل از اینکه کلمات دستبهیکی کردهاند تا مرا به جهانی دیگر پرت کنند. به کلمهی آخر که رسیدم، افتادم. از شدت دلتنگی افسردگی گرفتم. «میم» شخصیت اصلی رمان که شاعر بود و بعدها فهمیدم شعرهایی که در کتاب استفاده شده از عاشقانههای شاملو است، در پایان کتاب میمُرد. باور نمیکردم کسی آنقدر بیرحم باشد که شخصیتی به آن محبوبی را بکشد. خواندن آن کتاب اولین تجربهی من از مرگ بود. یادم میآید نامهای به نویسندهاش نوشتم و تمام فحشهایی را که بلد بودم نثارش کردم. هر چند هیچوقت نامه به دستش نرسید. تا سالها بعد هم هر روز چند شعر برای «میم» میگفتم. حتا با خودم عهد بستم اولین کتابم را تقدیمش کنم.
بله، باید 10 کتاب تاثیرگذار زندگیام را بنویسم. میگویند سری را که درد نمیکند دستمال نمیبندند. خُب نمیشود دستمالی را که یک دوست تعارف کرده نبست. «سردرد» را میتوان بیماری خانوادگی ما دانست. تا روزی که دیپلم گرفتم مثل یک رفیق قدیمی همیشه با من بود. از روزی که پایم را دانشگاه گذاشتم و عینکم را عوض کردم و دیدم که قابش به صورتم نمیآید و دیگر نزدم، سردرد هم ترکم کرد. تمام کابوس کودکیام مرگ مادرم بود؛ هروقت از مدرسه برمیگشتم، میدیدم سرش را با دستمالی بسته و از شدت درد دور اتاق قدم میزند. همین کابوس کاری کرده که هربار با دیدن «سوگ مادر» شاهرخ مسکوب تنم بلرزد: «همیشه فکر میکردم که مادرم زمین است و من گیاهی که ریشههایم در دل این خاک است. در او هستم و از او به بیرون سر میکشم... من در تن مادرم زندگی کردهام و اکنون او در اندیشهی من زندگی میکند. من باید بمانم تا او بتواند زندگی کند. تا روزی که نوبت من نیز فرارسد به نیروی تمام و با جانسختی میمانم. امانت او به من سپرده شده است. دیگر بر زمین نیستم، خودِ زمینم و به یاری آن دانهای که مرگ در من پنهانش کرده است باید بکوشم تا بارور باشم.» همیشه از این کلمات ترسیدهام. حتا از کتاب بارت» که اینهمه منتظر چاپش بودم و قرار است به همین زودیها چاپ شود: خاطرات سوگواری.
کتابها را یکی یکی از قفسهها برمیدارم. گرد وخاک تابستان را به فضای اتاق میسپارم و سیگار دیگری روشن میکنم. این بازی بیشتر از آنچیزی که فکر میکردم خطرناک است. احساس میکنم عدد 10 برای این بازی مناسب نیست. یعنی کسی که این بازی را راه انداخته آن موقع به چه چیزی فکر میکرده؟! چرا عدد 10؟ به نظرم برای این بازیها اعداد فرد مناسبترند. مثلا 13 . تازه میشد در ابتدای لیست هم این جملهی پروست را آورد و به بازی رنگ و بوی دیگری هم داد: «وقتی روی این عدد تامل میکنم، احساس لذتی دردناک به من دست میدهد» یا کاش میشد به جای نوشتن 10 کتاب تاثیر گذار، اسم 5 نویسنده را بنویسیم که عکسشان را به دیوارِ اتاقمان زدهایم.
حالا دیگر واقعا باید بنشینم و بنویسمش. باید من هم سهم خودم را از کلمات روی کاغذ بیاورم. کافیست نام اولین کتاب را بنویسم. رعایتِ ترتیبِ کتابها مهم نیست. «تاثیر» اولویت ندارد. باید روی تخت دراز بکشم؛ در امتداد اولین کتابی که تکیهگاه من بوده در این سالها، در راستای زندگیام: این ناگهانی ناگوار. خودکار را برمیدارم. نگاه دوبارهای به کتابها میاندازم و شروع میکنم به نوشتن:
الف: عدد اول عددی طبیعی و بزرگتر از 1 است که بر هیچ عدد مثبتی بهجز خود و 1 بخشپذیر نباشد. تنها استثنا عدد 1 است که جزو این اعداد قرار نمیگیرد. اگر عددی طبیعی و بزرگتر از 1 اول نباشد مرکب است. رقم یکان اعداد اول بزرگتر 10 فقط ممکن است 1، 3، 7 و 9 باشد. پیدا کردن رابطهای جبری برای اعداد اول جزو یکی از معماهای ریاضی است و هنوز کسی به فرمولی برای آنها دست نیافته است. دنبالهی اعداد اول به این صورت شروع میشود:
2، 3، 5، 7، 11، 13، 17، 19، 23، 29، 31، 37، 41، 43، 47، 53، 59، 61، 67، 71، 73، 79، 83، 89، 97، 101، 103، 107، 109، 113، 127، 131، 137، 139
ب: حرکت در فیزیک به معنی تغییر مکان جسم در ارتباط با زمان است و از نیرو ناشی میشود. و با مفاهیم سرعت، شتاب، جابهجایی و زمان مرتبط است. بنابر قانون اولِ نیوتن، سرعت یک جسم تنها در حالتی تغییر میکند که نیروی جدیدی به آن وارد شود؛ این مفهوم تحت عنوان اینرسی شناخته میشود. حرکت همیشه براساسِ یک مرجع بررسی میشود و اگر مرجعِ ثابتی نداشته باشد حرکت مطلق قابلِ مشاهده نیست، بنابر همین استدلال، باید از حرکت نسبی سخن گفت. در این نگاه اگر چیزی بنا به یک مرجع ثابت باشد، به شکل نسبی در حال حرکت نسبت به مراجع دیگر است و به همین دلیل ادعا میشود که در جهان، همه چیز حرکت میکند.
ج: یاخته یا سلول واحد بنیادین ساختاری و کارکردی همهی اندامگانها(ارگانیسمهای موجودات زنده) است. سلول به زبان سادهتر واحد ساختار و عمل در موجود زنده است. هر عملی توسط بدن انجام میشود در اصل توسط سلولهای آن قسمت انجام میشود. تئوری یاخته که در سدهی پانزدهم میلادی پدید آمد میگوید که همهی اندامگانها از یک یا چند یاخته تشکیل شدهاند، همهی یاختهها از یاختههای پیشین پدید میآیند، همهی کارکردهای زیستی یک سازواره در درون یاختهها انجام میگیرند و اینکه یاختهها شامل اطلاعات وراثتی لازم برای ساماندادن به کارکرد یاخته و انتقال اطلاعات به نسلهای آیندهی یاختهها هستند.
د: هیچکدام
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر