۱۳۹۴ مرداد ۱۵, پنجشنبه

The Master

به عادت هر شب قبل از خواب چند صفحه از یادداشت‌های زیرزمینی داستایفسکی را خواندم و چراغ‌ها را خاموش کردم. چند ثانیه قبل از این‌که خوابم ببرد صدای خنده‌ای را شنیدم. نمی‌توانستم حواسم را جمع کنم. دقیقا در لحظه‌ای اتفاق افتاده بود که داشت خوابم می‌برد. صبح وقتی بیدار شدم احساس سنگینی می‌کردم. مثل این بود ته دریا خوابیده باشم. صدایی در سرم می‌پیچید؛ صدای خنده‌ای که باد نت‌هایش را به هم ریخته بود. برای چند ثانیه که چشم‌هایم را بستم، دیدمش. خودش بود؛ فِردی، دراز کشیده بود کنار زنی که ملوان‌ها از شن ساخته بودند. با این‌که فیلم را چند ماه گذشته دیده بودم، اما یک‌باره همه‌ی تصاویر فیلم از برابر چشم‌هایم گذشت. آن‌جایی که به دکتر بیمارستان می‌گوید از چیزی رنج می‌برد که نوستالژی‌اش می‌دانند، و رویایش را تعریف می‌کند؛ این‌که در کنار خانواده‌اش بوده و خندیده‌اند.


مالکوم برادبری در یادداشتی شخصیت‌های کافکا را فرزندان داستایفسکی می‌داند و می‌گوید: «اگر مرد زیرزمینی چنان که خود می‌گوید، نمی‌تواند کاملا به حشره تبدیل شود فرزندان او می‌توانند. در داستان مسخ شخصیت اصلی واقعا به یک حشره تبدیل می‌شود.» برای من هم «فِردی» مردی زیرزمینی است. مردی گرفتار در لبه‌ی مرزی باریک. شبیهِ مرزِ بین خواب و بیداری؛ مرزِ بین «مرد زیرزمینی» داستایفسکی و «حشره‌»‌ی مسخ کافکا. او کسی است که با اجبار از زیرزمینش بیرون رانده شده، تا با قدم گذاشتن در زیرزمینی بزرگ‌تر، بدل به حشره‌ای شود که حتا خودش را هم به وحشت بیندازد.


هیچ نظری موجود نیست: