۱۳۹۴ مرداد ۱۵, پنجشنبه

گلوله‌ای برای ژنرال



دارم درباره‌اش فکر می‌کنم. درباره‌ی فیلم‌نامه‌ای که قرار نیست بنویسم. تو هم قرار نیست فیلمش را بسازی. هوا گرم است و برای فرار از این گرما مجبورم به چیزهایی فکر کنم. مثلا به فیلم‌نامه‌ای که قرار نیست بنویسم و تو هم قرار نیست فیلمش را بسازی. فکر کردن به فیلم‌نامه، مثلِ کتاب‌خواندنِ این روزهایم، به من این احساس را می‌دهد که دارم به کسی خیانت می‌کنم. حتا نوشتن هم این روزها همین احساس را به من می‌دهد. انگار یک جایی در دنیا کسی هست که ‌خواندن و نوشتنِ من او را تحقیر می‌کند. یادم هست درباره‌ی این احساسم به تو چیزهایی گفته بودم. تو هم استقبال کرده بودی. یک چیزهای دیگری هم گفتی که فکر نمی‌کنم تا نوشتنِ فیلم‌نامه‌ی بعدی‌ آن‌ها را به یاد بیاورم. خُب، داشتم درباره‌ی فیلم‌نامه‌ای حرف می‌زدم که قرار نیست بنویسم و تو هم قرار نیست فیلمش را بسازی. در یکی از سکانس‌هایش یک صندلی هست که اگر هم نباشد آب از آب تکان نمی‌خورد. راستش را بخواهی همین‌حالا روی آن صندلی نشسته‌ام و فکر می‌کنم بهتر است دیگر درباره‌‌ی آن فیلم‌نامه فکر نکنم.

حواسِ پرتم را یک جایی می‌گذارم و سعی می‌کنم به چیز دیگری فکر کنم. به این فصلِ مزخرف که بی‌دلیل من را یاد براتیگان می‌اندازد که در یک بعدازظهر گرم بهاری، پیشانی خیس از عرقش را با پشتِ دستش پاک نمی‌کند، عوضش سنگی برمی‌دارد و شیشه‌ی یک پاسگاه پلیس را پایین می‌آورد، بلکه بتواند شکم گرسنه‌اش را با ساندویچی از جنون پارانوئیدی سیر کند.

فکری دارد از پاهایم بالا می‌آید. می‌گوید که پای چپم دردش گفته. این یعنی عصبانی‌ام. پادردم عصبی‌ست. دردش به سرفه می‌ماند. می‌گیرد و ول می‌کند. چشم‌هایم می‌سوزد. انگار چند روز نخوابیده باشم. همین که می‌نویسم «انگار چند روز نخوابیده باشم» خمیازه‌ای سراغم می‌آید. فکر می‌کنم تشنه‌ام است. بله، باید گرسنه هم باشم. واقعا فکر می‌کنم اگر همین حالا یک فنجان قهوه سر نکشم می‌میرم. حالِ بلند شدن ندارم. از همین جایی که نشسته‌ام و دارم این‌ها را می‌نویسم دستم را دراز می‌کنم. دستم از اتاق بیرون می‌رود. هال را رد می‌کند و به آشپزخانه می‌رسد. قهوه‌جوش یک‌نفره‌ام را برمی‌دارد. شیر آب را باز می‌کند. یک قاشق قهوه را همراه با یک حبه قند توی آب هم می‌زند. بعد آن را روی شعله می‌گذارد.


در حالی که دارد قهوه را توی فنجان می‌ریزد من در اتاق نشسته‌ام و سعی می‌کنم به آوازی که از کوچه می‌شنوم گوش بدهم: «نوشابه‌ی گازدار هزار تومان، 6 عدد 5هزارتومان». دستم برمی‌گردد؛ بدون قهوه، با هفدهمین سیگارِ امروزم. راس ساعت 5 و 23دقیقه روشنش می‌کنم. دود پایین می‌رود. پایین‌تر می‌رود و به هیچ‌کجا نمی‌رسد.


هیچ نظری موجود نیست: