میلان کوندرا در جایی از رمان جاودانگی گفته است: «از اینکه تقریبا همهی رمانهایی که تا به حال نوشته شدهاند، زیاده از حد تابع قواعد وحدتِ عمل هستند تاسف میخورم. منظور من آن است که در مغز و هستهی آنها سلسلهی واحدی از کنشها و رویدادها وجود دارد که بهطور علی به هم مربوطاند. این رمانها مثل خیابان تنگی هستند که کسی شخصیتهایش را به ضرب تازیانه به جلو میراند... رمان نباید شبیه مسابقهی دوچرخهسواری بشود بلکه باید مثل ضیافتی باشد با غذاهای بسیار...». در بخش پنجم همین کتاب دختر بینامی وارد داستان میشود که کسی او را نمیبیند. حتا صدایش را هم نمیشنوند. او خود را درون رنجهایش محبوس میداند و فکر میکند دنیا را گم کرده، یا دنیا او را درونِ خودش از یاد برده است. یک روز در مطب دندانپزشکی مردی به طرف نیمکتی که او رویش نشسته گام برمیدارد و روی زانوهای او مینشیند. مرد عمدا این کار را نکرده، بلکه واقعا یک جای خالی در آن نیمکت دیده است. او که خود را چون موجودی ناقصالخلقه بر دوش میکشد، یک روز تصمیم میگیرد مثل کسی که کاغذ مچاله یا سیب گندیدهای را دور میاندازد خودش را دور بیندازد: «گویی آنکس که دور میانداخت و آنکس که دور انداخته میشد دو آدم جداگانه بودند». سرانجام در پایان همان بخش بیآنکه اثری از خود بر جای بگذارد ناپدید میشود. انگار اصلا نبوده، یا بودنش هیچ دلیلی نداشته و صرفا بر اساس یک اشتباه سر از آن رمان درآورده.
□ □ □
پرفسور آوناریوس با ناراحتی گفت:
- امیدوارم رمانت ملالآور نشود.
- تو فکر میکنی هرآنچه از تعاقب دیوانهوار یک نتیجهی نهایی بری باشد، ملالآور است؟
آوناریوس در سکوتی آشفته فرو رفت. پس از مدتی با صدایی مهربان پرسید؟
- اسم رمانت چیست؟
- سبکی تحمل ناپذیر هستی [بار هستی]
- فکر میکنم قبلا کسی آن را نوشته است.
- خودم نوشتم! اما آنموقع دربارهی عنوان آن کتاب اشتباه کردم. گمان میکنم آن عنوان مال رمانی است که الان دارم مینویسم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر