حال هیچکدامشان خوب نیست! اما مدام پشت تلفن
ابراز خوشحالی میکنند که وضع طرف صحبتشان روبهراه است. همه همانگونه خوشحالیشان
را بر زبان میآورند که ناامیدیشان را. یک لحن، لحنِ سرد تکرارشوندهی حاکم بر
این سهگانه. همهچیز همانگونه است که بود. قرار نیست چیزی درست شود. هر چیز به
نهایت خودش رسیده است؛ نهایت بد بودن. بالاخره امروز انتظار چندسالهام به سر آمد
و نشستم به دیدن فیلم تازهی «روی اندرسون»: کبوتری که روی شاخه نشسته به هستی فکر میکند. این آخرین فیلم از سهگانهی اندرسون است.
سهگانهای دربارهی «انسانیت»؛ این را خود اندرسون ابتدای فیلم میگوید. قسمت سوم
این سهگانه همانند دو فیلم اول روایتگر پوچی زندگی آدمهای مسخ شدهای است که
انگار در بند زندگی گرفتار آمدهاند. تنهایی انسان مدرن که آنها را از شکل
انداخته و به شکل ارواحی برآمده از گور درآورده است. اشباحی سرگردان که میتوان آنها
را هر جایی دید. در کافه، بار، مغازه، ایستگاه اتوبوس، ترافیک، خانه و اتاقهایی
که بیشباهت به سلولهای انفرادی نیست. نماهای بسته، دوربین بدون حرکت، اشیاء چیده
شده و جایی که آدمهای فیلم ایستادهاند. آنها هم چیزی بیشتر از آن اشیاء نیستند.
شیهای متحرک چیده شده، بیشترشان حتا حرکت هم نمیکنند. اتاقها و خانههای رنگپریده؛
گویی شهر هم نای زندهماندن ندارد و دارد نفسهای آخرش را میکشد. فیلم داستان
سرراستی ندارد، و با روایت مرگ سه نفر شروع میشود. مرگهایی مضحک، که میشود به
آنها خندید. آدمهایی که مرگشان کسی را تحتتاثیر قرار نمیدهد. هیچ اتفاق مهمی
نیفتاده، فقط به آسانی کسی مُرده است! در بیشتر اپیزودهای فیلم دو فروشنده حضور
دارند که بیشتر از همه یادآور ولادیمیر و استراگون «در انتظار گودو» هستند. دو آدم
مفلوک که اسباببازی میفروشند، وسایلی که مردم را شاد میکند؛ غافل از اینکه آنها
مفهوم شادی را از یاد بردهاند. سرگردانی آنها کل فیلم و آدمهایش را بههم ربط
میدهد. همهجا هستند درحالی که هیچجا نیستند. حرفهایشان مثل حرفهای دیگران سر
و تهای ندارد. همه چیز بیمعناست. آن «بیمعنایی» که مد نظر «بکت» است: هیچ
معنایی نداشتن به تنها معنا تبدیل میشود. و نمای پایانی، چند نفری که در ایستگاه
اتوبوس منتظر ایستادهاند، انگار حتا نمیدانند چرا ایستادهاند! سرهایشان را
بلند کردهاند. جایی را نگاه میکنند. شاید کبوتری که روی شاخهای نشسته و دارد
فکر میکند!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر