کافی بود کتاب را دست بگیرم. کافی بود شروع کنم به خواندن داستان. کافی بود برسم به این سطرها: «یک شب یادم است که همه شراب میخوردند و خوش بودند و موسیقی گوش میدادند. آه، آن روزهای نسل بیت! گپ و شراب و جاز!» خواندن همین سطرها کافی بود آرزو کنم زمان برگردد به آن روزها. به روزهایی که با ریچارد و آنتوان میرفتیم مونتانا برای شکار. در یکی از همان روزها بود که با ویرجینیا کلی گشتیم بلکه بتوانیم دو فصلِ گمشدهی صید قزلآلا در آمریکا را پیدا کنیم؛ که نکردیم. آخر سر ویرجینیا گفت احتمال میدهد ایانت آن را خورده باشد. ما هم دیگر دنبالش نگشتیم. یکبار با آنتوان رفتیم سان فرانسیسکو. آن موقع ریچارد و ویرجینیا هنوز با هم در خیابان گرینویچ زندگی میکردند. ایانت تازه به دنیا آمده بود. ریچارد خسته به نظر میرسید. عرق کرده بود. گفت تصمیم دارد لولهکشی خانهاش را عوض کند و جایش شعر بگذارد. من و آنتوان کمکش کردیم. لولهها را درآوردیم و به جایش «جان دان» گذاشتیم. وان را درآوردیم و سر اینکه جایش شکسپیر بگذاریم یا امیلی دیکینسون حرفمان شد. شکسپیر را کار گذاشتیم. کار سختی بود. همیشه وقتی پیش ریچارد بودی باید عرق میریختی. گاهی حتا جیبهایت هم عرق میکرد. به قول آنتوان: «هیچ کس را ندیدهام که به اندازهی ریچارد به دوست احتیاج داشته باشد و به اندازهی او هم برای دوستانش بهدردنخور باشد.»
و حالا من با خواندن این سطرها یاد او افتادهام. یاد آن روزها. آن روزهای نسل بیت. روزهای گپ و شراب و جاز. اما از بدِ حادثه افتادهام اینجا. در این خانهی 50 متری. در این شهر کوچک. در این کشور غمگین. بیهیچ نسلی.
پسنوشت: به چند نفر جهت راهاندازی یک نسل نیازمندیم. این هم شمارهام: 1/3 1/3 1/3
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر