احسانِ عزیز
بین من و تو چند کیلومتر فاصلهست؟ آیا کیلومترها فاصلهی بین ما را درک میکنند؟ چی شد که دیشب با اینهمه دوری هر دو جلوی کولر خوابیدیم؟ تنِ من، حالا تنِ من نیست. سرم را باید یک جایی جا گذاشته باشم. تو چگونهای؟
نمیدانستم سرماخوردگیدونفره میتواند مثل باز کردن صفحهی اولِ کتابی باشد از نویسندهای محبوب. چه درد شیرینی دارد تب، وقتی از انگشتانم بالا میرود تا خسخسِ سینهی تو را پایین بیاورد.
ویروسها از کجا ما را میشناختند؟ تب قبل از گرفتار کردنمان به چه چیزی فکر میکرد؟ درد شدتش را با چه معیاری میان ما تقسیم میکند؟ کاش میشد از یک جایی میدیدمت وقتی دستت را روی پیشانی خیست میگذاری تا تنهایی و خستگیات را رو به بیقراری تهران فریاد بزنی. چیزی از من در تهران جا مانده. نگاهی از سالهای دور، در شبی که انگشتهای او در دستان من زرد میشد.
تو چگونهای؟ تو هم نمیتوانی یک نخ سیگار را تا ته بکشی؟ صبح که بلند شدم دردی چنگ انداخته بود در گلویم؛ حتا نمیتوانستم راحت به رسم همیشه بگویم: «کدام قله؟ کدام اوج؟» گفته بودی کسی قسمتی از تو را با خودش برده! میدانی، قسمتی از ما حالش دستِ خودش نیست؛ جریحهدارِ بوسهایست که آتش نمیزند. مکتوبِ دردیست که دوایش را نمیخواهیم.
میدانم کسی در زندگیات بوده که از نگاهش بالا میرفتی تا به جهان لبخند بزنی. کسی در زندگیات بوده که هنوز هم با رفتنش در زندگیات هست. به قول یان آندرهآ: «عشق هم که صورت میبندد آدم هنوز نمیداند که پای عشق در میان است». واقعا یک رابطه از کجا آغاز میشود؟ این چه رابطهایست که آغازش انجامش است؟
چیزی در من میسوزد. یک درد قدیمی در من تب کرده. صدایش را میشنوی؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر