۱۳۹۴ مرداد ۱۵, پنجشنبه

مرگ



مرگ او هیچ علامت سوال و تعجبی نداشت. او با مرگش همه‌ی ابهتی را که مرگ نزد من داشت، شکست. وقتی آگهی ترحیمش را دیدم و تاریخ فوتش را خواندم، خنده‌ام گرفت. بیست روز گذشته بود و من تازه فهمیده بودم که دوست و رفیق دوران راهنمایی و دبیرستانم مرده. کسی که در طول ده سال گذشته هر وقت از خانه بیرون می‌رفتم از کنار مغازه‌اش می‌گذشتم و برایش دستی تکان می‌دادم. هیچ احساسی نداشتم؛ نه تعجبی، نه غمی. انگار او را در مغازه‌اش دیده بودم و مرگش دستی بوده که هر بار برای هم تکان می‌دادیم.

باید اعتراف کنم که هیچ‌وقت مرگ را به خودم نزدیک ندانسته‌ام. همیشه آن‌قدر دور تصورش کرده‌ام که گاهی در خیال̊ خود را کشته‌ام. اما دقیقا به همان اندازه که دور از خود تصورش کرده‌ام آن را به کسانی که دوست‌شان دارم نزدیک دانسته‌ام. یکی از ترس‌های هر روزه‌ام شنیدن خبر مرگ یکی از آن‌هاست. من هیچ ترسی از مرگ خودم ندارم، آن را مساله‌ی مهمی هم نمی‌دانم و تقریبا با آن کنار آمده‌ام، اما پنهان نمی‌کنم که هنوز نتوانسته‌ام با «نبودن» نزدیکانم کنار بیایم. چرا که به این گفته‌ی هوارد بارکر ایمان دارم که: «داغداری̊ زجری جانکاه است که هیچ اندازه از همدلی و خیرخواهی نمی‌تواند از شدتِ آن بکاهد یا آن را تسکین دهد.»

با این‌که چند سال پیش یکی از عزیزانم را از دست دادم اما هنوز نتوانسته‌ام مرگ را احساس کنم؛ انگار اصلا وجود ندارد. او در قلبم زنده است. همه‌ی احساس‌هایم نسبت به او همان احساس‌هایی است که قبل از مرگش داشته‌ام. فقط نیست. و تمام دلتنگی‌ام برای چیزهای کوچکی‌ست که با دوباره دیدنش برطرف می‌شود: شکل خنده‌هایش، انگشت‌های بلندش، حالت نشستنش، رنگ لباس‌هایی که انتخاب می‌کرد، بویی که می‌داد. برای من مرگ غرق شدن در اندوهِ نبودنِ کسی‌ست که برای مدتی کوتاه نمی‌بینمش. از این لحاظ است که فکر می‌کنم آدم تا وقتی در قلب دیگری زنده است، نمی‌میرد. مرگ تنها سراغ کسانی می‌آید که نمی‌توانند دوست بدارند، یا دوست داشته شوند.


امروز با دیدن عکس دوستم فهمیدم که مرگ نه دور است، و نه نزدیک. تنها شوخیِ تلخی‌ست که باید یک روز بر زبان بیاوریم. 


هیچ نظری موجود نیست: