۱۳۹۴ مرداد ۱۵, پنجشنبه

سفر به انتهای شب

و اما در جوابِ سوالت باید بگویم که دوست دارم در یک جنگِ چریکی کشته شوم؛ یا به عنوان یک رهگذر در جریانِ یک بمب‌گذاری در میدانِ اصلی شهر. دوست دارم از جلو تیر بخورم. شلیک‌کننده‌ی جوان را ببینم؛ چون تازه‌دامادی در شبِ زفاف. چشم‌هایش را، آن لحظه که شلیک می‌کند. لرزشِ انگشتانش را روی ماشه. حتا دوست دارم اولین تجربه‌اش باشم. شب با یادِ من بخوابد. نگاهم سوالی باشد در توجیه اضطرابِ عملِ قهرمانانه‌اش. یک لحظه شک کند، و لحظه‌ی بعد با بوسیدنِ اسلحه‌اش، که چون معشوقی در آغوشش گرفته، استواری ایمانش را به یاد آورد و خوشحال باشد که دیگر باکره نیست، که می‌تواند آن‌قدر بکشد تا کشته شود.


هیچ نظری موجود نیست: