احسانِ عزیز
دیشب خواب دیدم درون لابیرنتی هستم که دیوارهایش قفسهی کتاب بود. داشتم دنبال کتابی میگشتم که تعریفش را از تو شنیده بودم. نمیدیدمت، اما حضورت را احساس میکردم. میدانستم برای پیدا کردن راه، اول باید گم شوم. دستم را روی کتابها میکشیدم و عنوانها را با صدای بلند میخواندم. من و تو هم عنوانهایی از کتابها بودیم. صدای قدمهایت از دیوارها میگذشت؛ شبیه ورقزدن کتاب بود. خوابم پُر بود از نمناکیِ یک بوی خاص؛ مثل وقتی که سالها پیش از کنار «میم» برمیگشتم. یادم میآید تا چند روز همان بو را میدادم؛ بویِ یک حالتِ روحی. همیشه دوست داشتم یکبار دیگر آن بو را احساس میکردم. من بوها و صداهای گمشدهی زیادی دارم. حالا به لطفِ تو، به لطفِ آمدنت به خوابم، آن بو دوباره سراغم آمده. کتاب را که پیدا کردم تو آمدی. با آمدنت سطر به سطر کتاب در ذهنم خوانده شد. انگار برای ما نوشته بودند. بعد کتابها را از قفسهها بیرون میآوردیم، به هم نشان میدادیم و میخندیدیم.
پسنوشت: به قول ایروینگ استون: رفاقتی سریعتر و پابرجاتر از رفاقت آدمهایی نیست که کتاب واحدی را دوست دارند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر