زمانی که در نیواورلئان زندگی میکردم برای اینکه گهگاهی کمی پول در آورم هر کاری میکردم. در همان جا با شروود آندرسن آشنا شدم. من و او بعدازظهرها در اطراف شهر گشت میزدیم و با مردم صحبت میکردیم. غروبها هم دوباره همدیگر را میدیدیم و مینشستیم به گفتگو. البته هیچ وقت صبحها او را نمیدیدم. اندرسن صبحها از مردم کناره میگرفت و کار میکرد. روز بعد باز کارمان همین بود. همان موقع بود که به خودم گفتم که اگر زندگی نویسندهها این طوری است، من هم بهتر است نویسنده شوم. این بود که شروع کردم به نوشتن اولین کتابم: رمانِ «پاداش سرباز». یک کم که گذشت دیدم که نویسندگی کار لذت بخش و مطبوعی است. بعد سه هفته گذشت و یادم رفت به «اندرسن» سر بزنم؛ تا اینکه خودش آمد پیش من. این اولین باری بود که او میآمد تا مرا ببیند. گفت: «چیه، چیزی شده؟ از ما دلخوری؟» گفتم: «دارم یک کتاب مینویسم.» گفت: «خدای من!» و رفت. کتاب را تمام کرده بودم که یک روز خانم اندرسن را در خیابان دیدم. پرسید: «کتابت در چه حال است؟» گفتم: «تمامش کردم». گفت: «شروود میخواهد معاملهای باهات بکند. گفته که اگر فاکنر قبول کند دستنوشتههایش را نخوانم، نوشتهاش را میدهم به ناشرم تا چاپش کند.» گفتم: «قبول» و به این ترتیب نویسنده شدم.
ویلیام فاکنر. از روی دست رمان نویس (مصاحبه با چند نویسنده) ترجمهی محسن سلیمانی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر