م که اگر زندگی نویسندهها این طوری است، من هم بهتر است نویسنده شوم. این بود که شروع کردم به نوشتن اولین کتابم: رمانِ «پاداش سرباز». یک کم که گذشت دیدم که نویسندگی کار لذت بخش و مطبوعی است. بعد سه هفته گذشت و یادم رفت به «اندرسن» سر بزنم؛ تا اینکه خودش آمد پیش من. این اولین باری بود که او میآمد تا مرا ببیند. گفت: «چیه، چیزی شده؟ از ما دلخوری؟» گفتم: «دارم یک کتاب مینویسم.» گفت: «خدای من!» و رفت. کتاب را تمام کرده بودم که یک روز خانم اندرسن را در خیابان دیدم. پرسید: «کتابت در چه حال است؟» گفتم: «تمامش کردم». گفت: «شروود میخواهد معاملهای باهات بکند. گفته که اگر فاکنر قبول کند دستنوشتههایش را نخوانم، نوشتهاش را میدهم به ناشرم تا چاپش کند.» گفتم: «قبول» و به این ترتیب نویسنده شدم.
ویلیام فاکنر. از روی دست رمان نویس (مصاحبه با چند نویسنده) ترجمهی محسن سلیمانی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر