همیشه دوست داشتهام داستانی دربارهی مادرم
بنویسم. اما هر بار که شروع به نوشتن میکنم ترس و دلتنگیِ عجیبی سراغم میآید.
انگار مادرم نیست و من دارم خاطرهای دور را زمزمه میکنم. هیچوقت نتوانستهام
بیشتر از یک سطر بنویسم. سطری که زیر لرزش انگشتانم سریع خط خوردهست. اما دربارهی
پدرم اینگونه نیستم. پدرم بارها بدون قصدِ قبلی آمده و در سطری نشسته، داستانی را
جلو برده، یا ناتمام گذاشته و رفته.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر