۱۳۹۴ مرداد ۱۵, پنجشنبه

اسمش را بگذار زندگی



انگار در مه گیر افتاده‌اند؛ در دنیایی از مه. انگار جایی را نمی‌بینند. حتا بعضی‌ها خودشان را هم به جا نمی‌آورند. فقط هستند. نمی‌دانند چرا؟ اما هستند؛ بی‌هیچ امیدی، با رویاهایی که دیگر به یادش نمی‌آورند، با ایمان از دست رفته‌شان. روزها از پس هم می‌آیند. روزهای شبیه به هم. انگار همه یک روزاند؛ یک روزِ کش آمده، بدون کوچک‌ترین تغییر. از بس همه‌چیز ثابت و ملال‌آور است، همه شبیه هم شده‌اند: «بچه‌ها رنگ پریده‌ان، سالخورده‌ها پیرهای درست‌درمونی نیستن. آدم همیشه نمی‌تونه اونارو از هم تشخیص بده». آن‌ها فقط ادامه می‌دهند. گویا بلد نیستند کار دیگری بکنند. تنها کسی که ظاهرا نمی‌خواهد تن بدهد به این کسالت و دل‌مُردگی، راوی‌ست: «من زندگیم رو این‌جا به آخر نمی‌رسونم، این حتمی‌یه. یه روز می‌رم». این جمله را هر روز تکرار می‌کند. جمله‌ای که هر چه رمان پیش می‌رود، معنا و تاثیرش کم‌رنگ‌تر می‌شود. جمله‌ای که ظاهرا زمانی وردِ زبان خیلی از آدم‌های رمان بوده. جمله‌ای که به گوش همه آشناست. اما به قول راوی، آدم سرانجام عادت می‌کند. به همه چیز عادت می‌کند. و این تلخ‌ترین بخش ماجرا‌ست. این عادت‌کردن و از یادبردن همه‌ی چیزهایی که یک روز با آن‌ها خودمان را تعریف می‌کردیم. فراموش می‌کنیم و پناه می‌بریم به چیزهای کوچکی که هیچ‌چیز نیستند جز بهانه‌هایی احمقانه، برای تحملِ کثافتی که زندگی‌اش می‌نامیم. امیدی برای رهایی راوی هم نیست. او هم یکی از آن‌هایی‌ست که بالاخره عادت می‌کند. و اگر در بچگی به او گفته بودند بابانوئل مُرده و هیچ‌کس به جایش نخواهد آمد، یکی باید در گوشش بخواند: نجات‌دهنده در گور خفته‌ست، و خاک، خاکِ ‌پذیرنده، حتا اشارتی به آرامش هم نیست.


در حاشیه‌ی خواندن رمان «منگی». نوشته‌ی ژوئل اگلوف. اصغر نوری. افق


هیچ نظری موجود نیست: