صداها دوباره برگشتهاند. بیاشتهایی و رنگپریدگی دوباره
برگشته. قرصها و بیخوابی برگشتهاند. چند روزی میشود که نتوانسته بخوابد. شبها
تا صبح دور اتاق قدم میزند. بیداری مثل کابوسی به جانش افتاده. علاقهاش را به
همه چیز از دست داده. نمیتواند حواسش را جمع کند. در طول چند روز گذشته کارش این
بوده کتابی را از قفسهی کتابها بردارد، چند سطری بخواند، خمیازهای بکشد و آن را
یک گوشه بگذارد و برود سراغ کتابی دیگر. حالا بعد از چند روز، دیگر نمیشود در
اتاق راه رفت. کف اتاق پر شده از کتاب، پاکت سیگار، لیوانهای چای زرد شده که
زیرسیگاری هم شدهاند؛ و کاغذهایی که هر کدام چند سطری را در خودشان مچاله دارند.
دیشب بعد از خواندن چندبارهی داستان مردگان جویس، بلند شد و ساعتی را
پشت پنجره ایستاد. یک لحظه چشمهایش را بست و فکر کرد «خواهران مورکان» مجلس رقصشان
را امسال در خانهی او برگزار میکنند. میتوانست «لیلی» دختر سرایدار را ببیند،
«گابریل» و زنش «گرتا»، «خاله کیت» که نگران دیرآمدن و مستی «فردی مالینز» بود،
«آقای براون»، حتا «مایکل فیوری» که زیر درختی ایستاده بود. حیاط انگار در سوگِ
عزیزی نشسته باشد یک لایهی زردِ کمعمق روی خانه بالا آورده بود. میتوانست صدایی
را بشنود که در حیاط جریان داشت؛ صدایی گمشده که سالها پیش در او به بنبست رسیده
بود. برف او را یادِ داستانِ «مردگان» جویس میاندازد. او
هر سال با خواندنِ این داستان به استقبال زمستان میرود. برفی که در آخر داستان میبارد
هر بار چیزی را در او ورق میزند؛ فصلی از زندگیاش، آن نقطهی پایان، که همیشه
حرفی را نگفته باقی میگذارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر