۱۳۹۴ مرداد ۱۳, سه‌شنبه

هزارتوها


بورخس است دیگر؛ با این‌که در سال‌های پایانی عمرش نابینا شده بود اما بیشتر از هر زمان دیگری می‌دید. می‌دانست بالاخره یک روز بینایی‌اش را از دست می‌دهد؛ همان‌طور که پدربزرگ و مادربزرگش از دست داده بودند و بعد از آن‌ها پدرش. و جالب این‌که بورخس سومین رییس کتاب‌خانه‌ی ملی آرژانتین بود که نابینا می‌شد. او خود نابینایی‌اش را «شوخ‌چشمی پروردگار» می‌نامید چرا که تاریکی و کتاب‌ها را با هم به او عطا کرده بود. همیشه ظاهری آراسته داشت تا به قول خودش دیده نشود. او خواندن کتاب را کم از سفر کردن یا عاشق شدن نمی‌دانست و خودش را بیشتر کتاب‌خوان می‌دید تا نویسنده. اعتقاد داشت که ادبیات نه تنها با کتاب‌هایش بلکه با تکوین نوع جدیدی از انسان به نام «انسان ادبیاتی» دنیا را غنا بخشیده است. عاشق هزارتوها، آینه‌ها، ساعت‌های شنی و نقشه‌های جغرافیا بود. هر چیز کوچکی را جزیی از زندگی می‌دانست: «به نظر من هر چیزی جزیی از زندگی است. من شعرهایی درباره‌ی نبش‌ خیابان‌ها نوشته‌ام و اصلا برای موضوعات بزرگ شعر نگفته‌ام.» او که دوست داشت بعد از مرگش خودش و خاطرهایش به کلی از یادها بروند در رویایی بعد از دیدن اهرام سه‌گانه مشتی شن از زمین برمی‌دارد و آن را به آرامی از میان انگشتانش بر زمین می‌ریزد تا به سهم خودش در شکل جهان دست ببرد. یک‌بار هم به خواهرزاده‌ی پنج ساله‌اش گفته بود: اگر مودب باشی، اجازه خواهم داد که به یک خرس فکر کنی.



پس‌نوشت: مارکز در یکی از مصاحبه‌هایش تعریف می‌کند: یک روز در بوئنوس آیرس هنگامی که بورخس داشته از خیابان می‌گذشته رهگذری به طرفش می‌رود و با هیجان از او می‌پرسد: آیا شما بورخس هستید؟ بورخس هم در جواب می‌گوید: گاهی اوقات.

هیچ نظری موجود نیست: