گویا همین چند وقت پیش بود که در دفتر یادداشتم نوشته بودم: دلم تنگ شده برای خواندنِ رمانی در یک نشست. امروز این اتفاق افتاد. همین که دفتر بزرگ را دست گرفتم تا کلمهی آخرش را خواندم. حالا دلم گرفته برای دوقلوهایی که حتا یکبار هم اسمشان در رمان نیامده. «دفتر بزرگ» جلد اول تریلوژی دوقلوهاست؛ که با دو جلد دیگرش «مدرک» و «دروغ سوم» کامل شد و نام نویسندهاش آگوتا کریستوف را سر زبانها انداخت. رمان پر از حوادث و اتفاقات خشن و وحشتناکی است که از دید دو کودک و با زبان و نثری ساده روایت میشود. جنگ است و همه دارند احساسات انسانیشان را از دست میدهند و به موجوداتی تبدیل میشوند که جز به خودشان به کس دیگری فکر نکنند. دو کودک رمان حتا روزهایی را به تمرین خشونت و دزدی میگذرانند. آنها میخواهند به همه چیز عادت کنند و به چیزی دل نبازند. حتا هنگامی که مادرشان جلوی چشم آنها در اثر یک انفجار رودههایش بیرون میریزد، در جواب دخترعمویشان که میپرسد چه اتفاقی افتاده، تنها به گفتن جملهای اکتفا میکنند: «یک خمپاره باغ را سوراخ کرد.»
جنگ که زندگی در «شهر بزرگ» را به کام شهروندانش تلخ کرده و مردم دیگر چیزی برای خوردن پیدا نمیکنند مادر دو کودک را وادار میکند بچههایش را پیش مادربزرگشان به «شهر کوچک» بفرستد. دو کودک مدتی نمیتوانند با شرایط جدید کنار بیایند. مادربزرگشان اغلب آنها را کتک میزند. با دستهای استخوانیاش یا با جارو به جانشان میافتد. گوشهایشان را میپیچاند و موهایشان را میکشد. آنها حتا از دست آدمهای دیگر هم در امان نیستند. از هر طرف با سیلی و لگد به استقبالشان میآیند. به جز اینها زمینخوردنها هم هست، خراشها، بریدگی، کار، سرما، گرما. آنها که میبینند چارهای ندارند تصمیم میگیرند بدن و جسمشان را مقاوم کنند تا بتوانند بدون گریهکردن درد را تحمل کنند. با تمرین سیلی و لگد زدن شروع میکنند. لخت میشوند. با کمربند به جان همدیگر میافتند. دستهایشان را روی شعلهی آتش نگه میدارند. با چاقو ران، باز و سینههایشان را میبُرند. روی زخمشان الکل میریزند. بعد از مدتی واقعا دیگر چیزی حس نمیکنند. انگار کس دیگریست که رنج میکشد. حالا وقتی مادربزرگشان عصبانی است به او میگویند: «داد نزن. کتک بزن». بعد از مدتی متوجه میشوند که تنها جسم نیست که نیاز به مقاوم شدن دارد، بلکه چیزی به نام روح هم هست. وقتی مادربزرگشان تولهسگ صدایشان میزند، وقتی مردم پسرهای جادوگر یا پسرهای روسپی صدایشان میزنند، وقتی دیگران میگویند: «کودنها! بچه ولگردها! دماغوها! کرهخرها! بچه خوکها! خوکها! بیسروپاها! مردارها! تخم قاتلها!» آنها سرخ میشوند. گوشهایشان زنگ میزند و زانوهایشان میلرزد. اما دیگر نمیخواهند که سرخ شوند یا زانوهایشان بلرزد. میخواهند به فحشها و کلماتی که آزارشان میدهد عادت کنند. تمرین را شروع میکنند. سر میز آشپزخانه روبروی هم مینشینند و بدترین کلمات را به هم میگویند. آنقدر این کار را ادامه میدهند که کلمات نه دیگر وارد مغزشان میشود، نه گوشهایشان. هر روز نیمساعت تمرین میکنند. بعد به خیابان میروند. کاری میکنند مردم فحششان بدهند و در عوض آنها بیتفاوت از کنارشان میگذرند. اما فقط فحشها نیست که آزارشان میدهد. کلمات قدیمی و از یادرفتهای هم هستند که با یادآوریشان تنشان میلرزد: «عزیزانم! عشقهای من! بچههای دوستداشتنی من!» کلماتی قدیمی که از مادرشان شنیده بودند. حالا باید کاری بکنند که با یادآوری این کلمات اشک در چشمهایشان جمع نشود. باید یاد بگیرند که این کلمات را فراموش کنند. از این رو تمرین را با روش دیگری ادامه میدهند. بالاخره به لطف تکرارِ زیاد، این کلمات هم برایشان عادی میشود و مفهومشان را از دست میدهند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر