۱۳۹۴ مرداد ۱۶, جمعه

منِ بی «میم»، بی «نون»



یک. دو. سه. چهار. پنج. شش. بله، شش بخیه. طرف راست شکمم. کمی پایین‌تر از ناف. مربوط به هفده سال پیش. یک حفره که دوخته شده است. ترسی هفده ساله. هیچ وقت نتوانسته‌ام با دقت نگاهش کنم. ترس از بازشدن آن چاه. بیرون آمدن امعاء و احشایم. می‌گویند درون انسان بوی گندی می‌دهد. شاید از آن بو می‌ترسم، از بوی درونم. از چیزی که هستم؛ روده‌ها، معده، کلیه‌ها، رگ‌ها و خون. جاری شدنم. دیدنِ لحظه‌ی جاری‌شدنم. یادم می‌آید اوایل تا چند سال بعد هم می‌ترسیدم موقع حمام‌رفتن و دوش‌گرفتن لیف را آن طرف ببرم. از این‌که آن چاه دهان باز کند و بیرون آمدن ظلمت را ببینم. من انسانی بخیه‌شده‌ام، انسانی دوخته‌شده. بخشی از درونم را بیرون آورده‌اند. احساس خلاء در بخشی از وجودم. تکه‌ای دورانداخته‌شده. من دست‌خورده‌ام. «من»ی دست‌دوم و استفاده شده. به من دست‌درازی کرده‌اند؛ با دقتی علمی. روی تخت دراز کشیده‌ام. بیهوش شده‌ام. برای رهایی از دردی جان‌کاه راضی شده‌ام قسمتی از من را دور بیندازند. شاید هم برای اجابت دردی جان‌کاه‌تر: زندگی! تعادلم را به‌هم ریخته‌اند. طرف راستم با طرف چپم بیگانه شده است. یک طرفم سبک‌تر از طرف دیگر است. یک طرفم سنگین‌تر از طرف دیگر است. تن‌م را قسمت کرده‌اند. دو نیمه شده‌ام؛ دو نیمه‌ی جدا از هم، اما کنار هم، در پیوند با هم. معلقم در غریبگی این پیوند. مثل این است بخشی از اصالتم را به باد داده باشم. اشتباهی جبران‌ناپذیر. هر جا که می‌روم حفره‌ای با من است. گوری همراه. بیشتر از روزی می‌ترسم که دهانه‌ی چاه از هم بشکافد، ببینم که چیزی درونش نیست؛ حتا یک قطره خون. یک فضای خالی. یک بن‌بست. 


هیچ نظری موجود نیست: