خوابْ خیانت است به شب. این را بلانشو میگوید. و من حالا چند شبی هست که با
دستِ خودم، و به عمد، به شب خیانت میکنم. بیخوابی زندگیام را فلج کرده، تا جایی
که نمیتوانم روی چیزی تمرکز کنم. حواسم مدام پی چیزی میرود که نمیدانم چیست. از
چشمهای قرمز و صورت رنگپریدهام میترسم. همهی روزها شدهاند یک روزِ کشآمده
که پایان ندارد. فکرکردن به اینکه بخوابم و صبح «بیدار» شوم آرامم میکند. مدتهاست
«بیدار» نشدهام.
چند روز میگذرد و حالا دیگر امیدی هم به «ترحم شیمیایی» ندارم. دیگر
قرصها هم نمیتوانند کاری بکنند. هر شب راس ساعت دوازده یک قرص. در طول چند شب
گذشته دو قرص. مثل افتادن درون یک لولهی تنگ است. ایستاده پایین رفتن و به هیچ
کجا نرسیدن. شبهای اول، به عادتِ هر دوره که قرص مصرف میکنم، خوابهای عجیبی میبینم.
خوابهایی که خودم در آنها نقشی ندارم. گویی متعلق به آدم دیگری هستند و اشتباهی
سر از من درآوردهاند! در طول چهل و هشت ساعت گذشته کمتر از سه ساعت خوابیدهام.
سرم آنقدر سنگین است که نمیتوانم برای چند دقیقه روی پاهایم بند شوم. چند نفر در
سرم راه میروند. به زبانی حرف میزنند که بلد نیستم. پلکهایم که از زور خستگی
روی هم میافتد صورت یکیشان را میبینم. گوشتالو و گرد. صورتش آنقدر نزدیک است
که از ترس چشمهایم را باز میکنم.
دیشب هر کاری کردم خوابم نگرفت. به پشت خوابیدم. به رو خوابیدم. سرم
را روی بالش گذاشتم. سرم را زیر بالش گذاشتم. دوش گرفتم. حتا ریشهایم را هم زدم،
اما باز تا ساعت هشت صبح بیدار بودم. هشت بلند شدم و سومین قرص را بالا انداختم.
بیست دقیقه که گذشت چیزی در سرم منفجر شد. گوشهایم زنگ میزد و تقریبا چیزی نمیشنیدم.
شده بودم دو نفر که نیمسانت از هم فاصله داشتند. همهی زندگیام آن فاصلهی نیمسانتی
بود. داشتم در حجمی تاریک غرق میشدم که چیزی روی سرم افتاد. چنان شدید بود که روی
تخت بالا آوردم. ضربهها شدید و شدیدتر میشد. صدای برخوردشان آشنا بود. صدا
دستم را گرفت. از روی تخت بلندم کرد. رفتم داخل هال. کسی داشت زنگ در را میزد.
خواستم انگشتم را بگذارم روی دکمهی آیفون که دیدمشان. هر دو لخت بودند. پدر و
مادرم. داشتند وسط کوچه عشقبازی میکردند. مردم جمع شده بودند و کف میزدند. نمیتوانستم
چشمهایم را ببندم. حتا نمیتوانستم باز نگه دارم. شروع کردم به کفزدن، و به طرف
اتاق برگشتم. با هر قدم پاهایم را پشت سر جا میگذاشتم. در اتاق گم شدم. فریاد
زدم. صدا جایی نرسیده به گلوم، درونِ یکی از رگها پیچید. پُر شدم از هوا. هوا
عبارت از من شد. بر تاریکی وزیدم.
پسنوشت: والت ویتمن در یکی از شعرهایش میگوید: «هر کس که
میخوابد زیباست.» اما وقتی به فیگورهای خوابیدهی فرانسیس
بیکن نگاه میکنم، میبینم این زیبایی بیشتر حقیر و ترحم
برانگیز است. انسان خوابیده بیشتر به تکهای گوشت میماند. گوشتی که درد آن را از
شکل انداخته! شاید از این روست که بیکن میگوید: بر گوشت دل بسوزانید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر