۱۳۹۴ مرداد ۱۳, سه‌شنبه

که این کلمه با تو کارها دارد

لاغر است. پیراهنی از ابریشم به تن دارد. پیراهنش بدن‌نماست. بی‌آستین، با یقه‌ای کاملا باز. تکیه داده روی نرده‌های کرجی. نگاه می‌کند به رودخانه. کلاهی هم به سر دارد. از دو طرف کلاه موهای بافته‌اش تا روی شانه‌هایش آمده‌اند. آرامشی در حالت لم‌ دادنش هست، گویی ایستاده تا رودخانه عکسی از او بگیرد.

  

متوجه می‌شود دارند نگاهش می‌کنند. برمی‌گردد. مردی چینی در ماشینش نشسته، زل زده است به او. پیاده می‌شود و به طرفش می‌آید. با دست‌های لرزان سیگاری تعارفش می‌کند. دختر جوان می‌گوید سیگاری نیست. چیزی آغاز می‌شود؛ اشتیاقی غریب. «عشق هم که صورت می‌بندد آدم هنوز نمی‌داند که پای عشق در میان است».

  

با هم خلوت کرده‌اند؛ برای اولین بار. مرد از عشقش به دختر جوان می‌گوید: «از دوست داشتن‌ات می‌ترسم». دختر اما در جواب می‌گوید که دلش نمی‌خواهد مرد او را دوست داشته باشد. خواسته‌اش این است مرد با او مثل زن‌های دیگر رفتار کند و همان انتظار را از او داشته باشد. مرد اندوهگین است. رنجیده خاطر است. عشق او را ترسانده. می‌گرید. می‌گوید که دختر نمی‌تواند خاطره‌ی آن بعدازظهر را فراموش کند. هیچ‌وقت نمی‌تواند. حتا اگر چهره و نام او از یادش برود. می‌گوید کاش خانه در یادش می‌ماند.

  

دختر از اندوهش به مرد می‌گوید. از اندوهی که ریشه در خود او دارد: «اندوه چنان شباهتی به من دارد که می‌توانم آن را به عنوان هویت بر خود نهم». می‌گوید اندوه برایش نوعی آسودگی به بار می‌آورد. آسودگی فروغلتیدن در شوربختی‌اش. مرد تا قبل از آشنایی با او اندوهگین نشده. خسته نشده. رنج نبرده. کار نکرده. حالا اما تنها چیزی را که خوب می‌شناسد رنج است.

***

پس‌نوشت: چند وقت پیش با دوستی از جلوی یک کتابفروشی رد می‌شدم. حالا دیگر دوستانم می‌دانند که ارادت خاصی به مارگریت دوراس دارم. که وقتی صحبت از دوراس می‌شود من هم یان آندره‌آ هستم. دوستم به ویترین اشاره کرد. چند جلد از کتاب‌های دوراس را آن‌جا گذاشته بودند. گفت که می‌خواهد کتاب عاشق را برایم هدیه بگیرد. تعجب کردم. می‌دانستم می‌داند کتاب را دارم. وقتی دلیلش را پرسیدم گفت کتابت کهنه شده، از رنگ‌ورو افتاده. نگذاشتم کتاب را بگیرد. برایش هم توضیح ندادم که کتابم را تمام کسانی که وارد زندگی‌ام شده‌اند یک‌بار خوانده‌اند. که در شب‌ها و روزهای عاشقی یار و همدم من بوده. حتا نگفتم چه نامه‌هایی را لای این کتاب گذاشته‌ و از این طریق به مقصد رسانده‌ام. این‌ها را که می‌نویسم هر چند ثانیه برمی‌گردم و به کتاب نگاهی می‌اندازم. جلدش کمی زرد شده. دوستی هم روی چند صفحه‌اش آب ریخته -یادم نمی‌آید کدام‌شان- چند صفحه‌اش هم جدا شده. لای صفحات 54 و 55 هم یک برگ خشک گذاشته‌اند. البته کار من نیست. این را خوب یادم هست. کتاب را سال‌ها پیش به میم داده بودم که بخواند. وقتی پس آورد بوی درخت می‌داد. دیدنِ فیلمش، فیلمی که مورد انتقاد دوراس قرار گرفت، بهانه‌ای شد برای سرزدن به این رفیق قدیمی. به این صفحاتِ زرد شده: «عاشقم با این اندام نحیفش، با این ضعفش که لذت ایجاد می‌کند، موجودی است انکار شده. مردِ چینی در حضور برادرم رسوایی مجسمی است انگار، مسبب شرمی است که باید پنهان بماند.»


هیچ نظری موجود نیست: