همه بودند. خواهر و برادرهایم. عمه و خالهام. دایی
و عمویم. نمیدانم چرا رفته بودیم روی پشتبام. داشتیم حرف میزدیم که آمدند. از
هر سو میآمدند. صدایشان همهجا پیچیده بود. همه رفتند داخل خانه. من اما همان
پشتبام ماندم. از هر سو هواپیما میآمد. یکیشان آنقدر نزدیک بود که مجبور شدم
خم شوم تا به سرم نخورد. از روی پشتبام همهی جای شهر را میدیدم. بمبها روی
زمینهای اطراف شهر پایین میآمدند. صدای مادرم را میشنیدم که میگفت به خوابم
روی پشتبام. نمیدانم چرا نمیترسیدم. انگار میدانستم فعلا قرار نیست بمیرم. چند
دقیقه بعد که هواپیماها رفتند، من هم رفتم پایین. توی حیاط همه دور چیزی جمع شده
بودند. جلو که رفتم، دیدم کف حیاط دراز کشیدهام و مُردهام. کسی گریه نمیکرد؛
حتا مادرم. خم شدم و خودم را بوسیدم. مادرم گفت جسدم را ببرم داخل یکی از اتاقها.
خودم را بغل کردم. مثل سنگ شده بودم. آرامشِ عجیبی توی صورتم بود. احساس میکردم
پسرم را بغل کردهام. عاشق خودِ مردهام شده بودم. مدام خودم را میبوسیدم. جسدم
را داخل یکی از اتاقها گذاشتم. پدرم گفت: «تا جسدت بو نکرده سریع برو از مسجد یه
تابوت بیار» همین که خواستم بروم، جسدم تکانی خورد. جلو رفتم و دستِ خودم را
گرفتم. پدرم رو کرد به مادرم و گفت: «حالا چکارکنیم؟» مادرم گفت: «اول باید مطمئن
میشدیم که مُرده. من که سرگیجه میگیرم به دو نفر شبیه هم نگاه کنم.» جسدم بلند
شد. همدیگر را بغل کردیم. لبهای هم را بوسیدیم. اندام هم را دست زدیم. و شروع
کردیم به عشقبازی. بیدار که شدم، خیس بودم. روی تخت نشستم و گریه کردم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر