آدم
گاهی در زندگیاش به جایی میرسد که مثل یک ماشین در یک چهارراه، پشت چراغ قرمز،
که سبز هم شده، خاموش میکند. میبیند یک جایی از تن به فرمان نیست. برای چند لحظه
میماند با خودش چکار کند. با راهی که بند آورده. با نگاهها و صداهایی که سنگینی
میکنند. لحظاتی که آدم میبیند نمیتواند به تنهایی از پس خودش بربیاید. که تمام
دنیا غریبهگی میکند با آدم. که نمیشود به عقب برگشت. نمیشود جلو رفت. فقط باید
ماند. آنهم جایی که مناسب نیست. که مناسبِ ماندن نیست.
آدم
گاهی در زندگیاش به جایی میرسد که نیاز مبرمی پیدا میکند به اینکه از طرف یک
غریبه هل داده شود. اینکه کسی بیاید، زل بزند به آدم و بگوید: داری چکار میکنی؟
و او غرق در خاموشیِ عریانش، ایستاده باشد؛ بدون داشتن کلمهای برای گفتن، بدون
میلی برای رفتن، بدون میلی برای ماندن.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر